کتاب جنگ جنگ تا پیروزی عنوان کتابی است که در آن به بررسی فعالیتهای گروه سرود امور تربیتی خرم آباد پرداخته شده و نوشته سامان سپهوند است. این کتاب با جزئیات تاریخ شفاهی خرم آباد را بررسی میکند.
کتاب جنگ جنگ تا پیروزی که در دو بخش و هشت فصل به نگارش در آمده است، محقق به بررسی گروه سرود خرم آباد از یکسال پیش از شکل گیری میپردازد و رفته رفته قصه خود را به جلو میبرد و خاطرات این گروه را از اجراهای خود در روزهای پُرالتهاب هشت سال جنگ دفاع مقدس روایت میکند.
عکسهایی از گروه سرود خرم آباد از جمله اجراها، اعزامها به جبهه و شرکت در جشنوارههای مختلف و همچنین متن اشعار خوانده شده از دیگر قسمتهای این کتاب است که آن را به اثری خاطره انگیز و خواندنی تبدیل کرده است. نویسنده در بخش دوم کتاب به زندگی و فعالیتهای مرحوم استاد عیسی سپهونی، مربی این گروه سرود میپردازد و در انتهای کتاب مقالهای تحلیلی و تفصیلی با عنوان «تبیین الگوی موفق مربی هنری انقلابی؛ مطالعه مصداقی استاد عیسی سپهونی» نوشته دکتر سعید خورشیدی آمده که باعث شده است کتاب برای همه فعالان و مدیران و سیاستگذاران فرهنگی و هنری قابل استفاده باشد.
۱. یک روز علیکرم خسروپور که از بزرگترهای مسجد بود و برای کارهای مسجد کلی زحمت میکشید، پا پیش گذاشت؛ تازه کلاس قرآنمان تمام شده بود که آمد و بعد از خوش و بش و احوالپرسی سر بحث را باز کرد و گفت: «چرا بچههایی که صدای خوبی دارن، دور هم جمع نمیشن سرود بخونن؟ همۀ مساجد گروه سرود دارن، اگه ما هم یه گروه سرود راه بندازیم، خیلی خوب میشه! میتونیم تو مراسمای مسجد ازشون استفاده کنیم. کیا حاضرن توی گروه عضو بشن؟
هفت هشت نفری خودمان را جلو انداختیم. آقا من... آقا من...
چند نفر مسئول شدند، سرودهای معروفی را که از تلویزیون پخش میشد یا معلم امور تربیتی مدرسه مان به ما داده بود، بنویسند و بیاورند. خودمان قبل یا بعد از نمازها گوشۀ مسجد جمع میشدیم و سرودها را تمرین میکردیم. خادم مسجد و بعضی پیرمردها به تمرینهای ما اعتراض میکردند. هر وقت میخواستیم تمرین کنیم، هنوز صدایمان در نیامده بود که دادشان به هوا میرفت: چه خبره؟ اینجا مسجده...
۲. سرود «جنگ جنگ تا پیروزی» که باقر، تکخوانش بود را برای نیروهای رزمنده اجرا میکردیم. وقتی سرود به قسمتی میرسید که باید تکرار میشد، استاد سپهونی رو به رزمندهها میکرد و از آنها میخواست که با ما بگویند: «جنگ جنگ تا پیروزی». خیلی باشکوه بود. رزمندهها دستانشان را مُشت کرده بودند و ما را همراهی میکردند.
در حال عبور از جایی بودیم که استاد سپهونی و پاسدار همراه تصمیم گرفتند برویم در یک عروسی اجرا کنیم. اول، همه از این تصمیم استاد دلخور شدند. استاد همیشه میگفت این هنر شما مقدس است و نباید هر جایی از آن استفاده کرد. استاد چند نفر را از گروه موزیک و سرود انتخاب کرد و بُرد داخل خانهای که عروسی بود. چشممان که به داماد افتاد، علت این کار استاد را فهمیدیم. داماد، جانباز بود و روی ویلچر نوشته بود.