«جوانی آگاه به نگاهبانی تو گماشته باد، ای آتش، ای آفریده اهورمزدا، فروزان باش در این خانه... تا دیرزمان تا رستاخیز بزرگ... .»
روزبه داشت به دعای پدر گوش فرامیداد. اما جانش با آتشی دیگر می سوخت؛ آتش تماشا. در پی یافتن کلمه هایی بود که مؤثر باشند. پدر را می شناخت، اگر همراه او کلمه ای را به جا نگوید یا سست ادا کند، بابی اعتنایی پدر روبه رو می شود. هرچه بیشتر اندیشید، دلهره اش بیشتر شد. صدای پدر چون تندبادی سهمگین، همهٔ کلمه هایی را که یافته بود، با خود برد.
-روزبه، برایم بخوان، گوش من تشنهٔ شنیدن است.
روزبه باید بخواند؛ می خواهد آنچه را آماده کرده است، بخواند. شاید آنچه را آماده کرده است، مقدمه ای باشد برای گفتن حرفهایی که نتوانسته بگوید. یک لحظه فکر کرد: چه زیباست کلام پدر، گوشم
تشنهٔ شنیدن است، کاش می توانستم بگویم، می گویم، خواهم گفت، که جانم تشنهٔ تماشاست. حس کرد کلماتی را که در جست وجوی آن بود، پیدا کرده است. صدای پدر از کنار آتشکدهٔ کوچک خانه، دوباره به گوش رسید.
- روزبه،
- بله، پدر.
- گفتم بخوان.
بی درنگ آغاز کرد: «به مزدیسنان بگو، راه پارسایی یکی است. و آن کیش پیشینیان است و دیگر راه ها بیراهه هستند... به همان دین بایستید که زرتشت سپیتمان از من پذیرفت و گشتاسب در جهان رواج داد. قانون درست را نگاه دارید و از قانون نادرست بپرهیزید... »