عباس اژدرالدینی در کتاب زندگی یک فعال دانشجویی قبل از ورود به دانشگاه، ماجراهای واقعی کودکی و نوجوانی خود را بر اساس مقاطع تحصیلی به تصویر میکشد و در میان این خاطرات، به اتفاقات مرتبط در دوران دانشجویی یا بعد از فارغ التحصیلی هم اشاره میکند.
فعالان دانشجویی معمولا انسانهایی پرانرژی، فداکار و دیگرخواه هستند. این قشر در دانشگاه فرصتی برای نشان دادن عملکرد متفاوت خود پیدا میکنند ولی بعد از فارغالتحصیلی، به راحتی فراموش میشوند و قابلیتهای آنها به راحتی هدر میرود. این در حالی است که آنها با وجود ضعفهای موجود در کشور، گزینههای بسیار مناسبی برای تصدی پستهای مدیریت دولتی هستند.
عباس اژدرالدینی در این کتاب بررسی میکند که قبل از ورود به دانشگاه چه تفاوتی بین آنها و دیگران وجود داشته؟ آیا در آن زمان هم عملکردشان از بقیه افراد متمایز بوده است؟
برنامه بلند مدت او برای سالهایی که تا قبل از کنکور در پیش داشت، به این صورت بود که به جای دوازده سال تمرکز روی درس و مطالعه، دوازده سال در آرامش زندگی کند و نهایتاً یک سال با تمام قوا برای دکتر یا مهندس شدن درس بخواند.
او واقعا دوازده سال بدون استرس به زندگیاش رسیده و سرانجام در رشته مورد علاقهاش در دانشگاه سراسری پذیرفته شده است. بهتر از هر کس دیگری که تا زمان اخذ مدرک دیپلم، با آنها همکلاسی بوده و بهتر از همه کسانی که به رخ او کشیده شده بودند.
من از کودکی بسیار پرانرژی بودم. بین اقوام مادریم به همراه امید «پسر داییام» و بین اقوام پدری به همراه مجید «پسر عمویم» به ازدیاد انرژی معروف بودیم.
البته آن زمان، ما پرانرژی یا بیشفعال محسوب نمیشدیم. ما را «شر» میدانستند. به یاد دارم حدود پنج شش سال داشتم که یک روز با خانوادهام به همراه خانوادههای دو عمویم برای ناهار به باغ عمهام رفته بودیم.
در حال بازی و شیطنتهای کودکی با پسرعموهایم بابک و مجید بودیم که داخل حوض افتادم. مادرم من را خشک کرد و پوشاند. حدود یک ساعت بعد دوباره درون حوض افتادم. حتی خودم باورم نمیشد.
چرا باید این اتفاق میافتاد؟ زنعمو «سیما» چنان با تعجب به من نگاه میکرد که از خجالت آب شدم. بابک و مجید هم حسابی به من خندیدند. پدر و مادرم برای من ممنوع کردند که از آن لحظه با آنها بازی کنم.
ناهار را که خوردیم، دیگر کسی از قوانین و ممنوعیتهای گذشته چیزی به خاطر نداشت و ما سه نفر باز هم داشتیم با هم بازی میکردیم که برای بار سوم هم به داخل حوض افتادم. دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت. من هم لباس خشکی برای پوشیدن.
اوایل دهه 60 زیاد معمول نبود که بچههای دهه 50 را به مهدکودک بفرستند.
مخصوصا در شهرستان. مادر من خانهدار بود. بنابراین من تا شش سالگی که به
مدرسه رفتم، مهدکودک را تجربه نکرده بودم و از نظر آگاهی در مورد مدرسه و
قوانینش کاملا صفر کیلومتر بودم.
ولی با توجه به تبلیغاتی که در تلویزیون برای مبارزه و ریشه کنی بی سوادی انجام میشد، میدانستم کسی که مدرسه میرود، دیگر بیسواد نیست. گاهی که اطرافیان در مورد من از پدر و مادرم میپرسید: «انشاءالله کی قرار است به مدرسه برود؟» بیشتر از همه این جواب در خاطرم مانده: «سال دیگه.» و طرف مقابل: «ماشاالله، ماشاالله.»