نگویم هرگز از دل با تو رازی
چه خوش باشد، چه بد یا از نیازی
تو را من می شناسم همچو طوطی
ز آن روزی که گفتی بی نمازی
هر یک از ما عاقبت مهمان شده بر خاک گور
تا کنیم اندر جهان یک را به غم، یک در سرور
خوش برآن کس ره چنان باشد ز او برزند گی
کز همه مردم نگیرد یک به مرگش شوق و شور
روز و شب بر جان خود بیند دو صد ر نج و بلا
آنکه بر شهد عسل وار جهان شد مبتلا
آنکه از خود آبرو برد او میان مردمان
بهر اندک قدرت و آوازه و سیم و طلا