کتاب داستان پهلوان بهزاد آهوزاد، اثر کاوس پارساییفر؛ داستانی اسطوره ای و جذاب است که در قالب دوره تاریخی ساسانی و دارای زمینه تخیلی ، ادبی و عرفانی می باشد.
این کتاب به روایت زندگی پهلوان بهزاد که نقش دوم داستان است پرداخته، اما نقش نخست این داستان ابتدا مربوط به پدر اوست که مردی میانسال به نام داراب است که در دوره ساسانی ، و در شهر سمنگان زندگی می کند. طیف سنی داستان نیز، میتواند گروه نوجوانان و جوانان باشد، اما با آموزههای ادبی، عرفانی و اجتمائی که در اتفاقات آن نهفته است، شاید بتوان عمومیت سنی بیشتری برای آن قائل شد.
سحرگاه یکشنبه همگی در باغ کاخ گرد هم آمدند. بهزاد خورجین را روی اسب لنگ نهاد وکمان ترک خورده و تیردانی که وزیر داده بود را بدوش گرفت. سپس به همراه آنها عازم کوهپایههای وحشی و خشن سپیدار شد. مدت زمانی را با اسبان خود به تاخت رفتند. به گونهای که به هنگام برآیش آفتاب به برآفتاب رسیدند.پس همان جا اردو زدند و به صرف صبحانه پرداختند.
پس از آن همه گروهها باهم قرار گذاشتند، تا بعد از ظهر هرگروه موفق به شکار شد، آتشی به جهت کباب بر پا کند. آنگاه بقیه افراد با دیدن دود آتش به طرف گروه موفق روند. آنها پس از این قرار به قصد شکار از یکدیگر جدا شدند و هر گروه به طرفی از کوهستان راهی شد. قلهها بر فراز یکدیگر بودند و بلندای هر کوه که میرسیدی، دامنه گسترده و سرسبزی، در سایه کوههای سر به فلک کشیده دیگر بود. اما هیچ کدام از آن گروهها جرات رفتن به ارتفاعات خیلی بلندتر را نداشتند.
چرا که قلمرو شیرها و چراگاه بزهای وحشی، در بلندیهای رشته کوه سپیدار بود و بهزاد نیز میدانست برای تحقق هدفاش، چارهای جز رسیدن به آن نقاط نیست. پس ابتدا تا جایی پیش رفت که به قدر کافی از همراهان دور شده باشد. او به بیدی مجنون و چشمه آبی رسیده بود. اندکی در آنجا نشست و از آن چشمه مقداری آب نوشید.