کتاب داستان جادوی خودرهبری و مدیر یک دقیقه ای به قلم کن بلانچارد، با زبانی ساده و در قالب داستان به شما نشان می دهد تمام کسانی که برای دستیابی به شایستگی رهبری اشتیاق دارند و در جهت رسیدن به آن تلاش می کنند، می توانند به آن دست یابند.
در کتاب مدیر یک دقیقه ای می خوانیم:
واقعیت امروز دنیای کار می گوید که اگر مدیران می خواهند مؤثر باشند، باید به شیوه هایی متفاوت فکر و عمل کنند. در سال 1980، هر مدیری، به طور نمونه پنج نفر را سرپرستی می کرد و دامنه ی کنترل مدیر به پنج گزارش مستقیم بود. امروزه سازمان ها برای اینکه شایسته باشند، باید مشتری مدار، اثربخش در هزینه، سریع و انعطاف پذیر باشند و پیوسته اوضاع را بهبود بخشند.
این موضوع باعث شده است که ساختار سازمان ها بیشتر به سمت «فعال منفعل» پیش برود، جایی که دامنه ی کنترل به طرز قابل ملاحظه ای افزایش یافته است. امروزه چندان غیر معمول نیست مدیری را بیابیم که 25 الی 75 گزارش مستقیم دارد. به آن سازمان های مجازی را نیز اضافه می کنیم، جایی که مدیران افرادی را سرپرستی می کنند که هرگز آن ها را رو در رو ملاقات نمی کنند و ما چشم اندازی داریم که در دنیای کار، بسیار متفاوت با گذشته پدیدار می شود.
کن بلانچارد (Kenneth Blanchard) در کتاب داستان جادوی خودرهبری و مدیر یک دقیقه ای (Self - Leadership and the one minute manager: discover the magic) نشان می دهد که سلسله مراتب سنتی رهبری به ترتیب جدیدی درآمده است: قدرت و اختیار دادن به افراد. دیگر مشکل این نیست که چه کنید مدیران «اجازه دهند افراد پیش بروند» زیرا آن ها گزینه ی دیگری ندارند. مشکل این است که چه کنید افراد به جایگاه شغلی شان چنگ بیندازند و با توپی که دست به دست به آن ها می رسد، بدوند.
شماری از مردم به چنین محیط دارای اختیار و اقتداری برده می شوند، درست مثل مرغابی هایی که به آب انداخته می شوند. اما شمار بیشتری از مردم از جنبش و حرکت باز داشته می شوند. در آن وضعیت، آن ها مانند قربانیان رفتار می کنند، خیال می کنند اختیار فقط یک کلمه است (و وجود خارجی ندارد) و به مدیرشان به چشم دشمنی نالایق نگاه می کنند.
می توانید شکایت افراد را بشنوید که می گویند: «رئیس من این کار را انجام نداده است. رئیس من آن کار را انجام نداده است!» حقیقت این نیست که امروزه بیشتر رؤسا، دیگر نمی توانند نقش سنتی خودشان را بازی کنند و به افراد بگویند که چه کاری را، چه وقت و چطور انجام دهند. مدیران دیگر وقت ندارند و در بسیاری از جنبه ها، افرادشان بیشتر از خودشان به کار احاطه دارند.
این کتاب به شما کمک می کند که بدانید راه حل این مشکل چیست و چطور می توان به افراد کمک کرد تا از ذهنیت قربانی بودن به شکوفایی شخص اختیاردار حلال مشکلات و تصمیم گیرنده برسند.
جملات برگزیده کتاب داستان جادوی خودرهبری و مدیر یک دقیقه ای:
- سه کلمه که قدرتمند ترین لغات برای همکاری در راه رسیدن به موفقیت هستند، این است: «من نیاز دارم.»
- خود رهبران با قیود فرضی مبارزه می کنند نقاط قدرتشان را جشن می گیرند و برای موفقیت همکاری می کنند.
- قدرت دادن چیزی است که کسی به تو می دهد. خود رهبری چیزی است که انجام می دهی تا آن را به کار بیندازی.
- قیود فرضی باوری است که داری و این باور براساس تجربه ی گذشته است که تجربیات کنونی و آینده ی تورا محدود می کند.
- در نهایت، قبول مسؤولیت برای به دست آوردن آنچه بدان برای موفقیت در محیط کار نیاز دارید، به بهترین علاقه ی شخصی خودتان بستگی دارد.
در بخشی از کتاب داستان جادوی خودرهبری و مدیر یک دقیقه ای می خوانیم:
استیو سخت در فکر فرو رفته بود. گفت: «به نظرم حالا فهمیدم. قبل از اینکه بتوانید خودتان را رهبری کنید، باید طبیعت توانایی هایتان را بشناسید، یعنی قدرتتان را.»
کایلا گفت: «درست است! اگر متوجه نشوید که دارای منابع قدرت هستید، چطور می توانید خودتان را رهبری کنید؟ هر کسی در زندگی و کارش انواع مختلفی از قدرت را در اختیار دارد.»
کایلا لحظه ای مکث کرد تا صحبتش جا بیفتد. آن گاه ادامه داد: «هر نقطه ی قدرتی می تواند به موفقیت تو کمک کند، یا اتصالی ضعیف شود. وقتی تو را کنار خیابان پیدا کردم، تنها یک شمع کوچک و ساده بود که یک ماشین پیچیده ی قدرتمند را از کار انداخته بود. پیام این است: نقاط قدرت خودت را شناسایی کن، متوجه آن ها باش و درموردشان کارکن. اما مهم است که به خاطر داشته باشی بالتازار گراسین چه گفته است: مزیت منحصر به فرد هر قدرتی، توانایی انجام کارهای بهتر است.»
استیو اعتراف کرد: «این اولین بار است که می شنوم قدرت به عنوان ابزاری برای انجام کار خوب مطرح می شود.»
کایلا او را تأیید کرد و پس از مکثی دیگر پرسید: «استیو، چطور می توانی کار بهتری برای خودت، خانواده ات، تیم ات، سازمانت یا اجتماعت انجام دهی، اگر قدرتی نداشته باشی؟»
استیو گفت: «متوجه نکته شدم.»
همان طور که به سمت در خروجی می رفتند، استیو متوجه شد که تاکنون به تعمیرگاه های موتور سیکلت زیادی مراجعه کرده، ولی هیچ گاه از گردش در آن به اندازه ی امروز لذت نبرده است. فقط قضیه ی ابزارآلات، سر و صدا، فعالیت و بوهایی که دوست داشت، نبود. متوجه شد این افراد بوده اند که او از آن ها لذت برده است. این ها آدم های مشتاقی بودند، جمعی که عاشق کاری بودند که هر روز انجام می دادند. آن ها اشخاصی بودند که حسی از نقاط قدرت منحصر به فرد خودشان داشتند.
کنگره :
HD57/7/ب8خ9 1386الف
کتابشناسی ملی :
1057391