کتاب روزها، اثر ماری رابیسون است. نویسنده با فرمی که برای داستانهایش انتخاب کرده، حرف دنیای مدرن را میزند که انسان همان لحظهای است که دارد زندگی میکند. لزوما پای هدف و پیامی در زندگی در میان نیست. اینگونه داستانها پیامی ندارند. انسان معاصر را در هر رفتار و هر کنشش نشان میدهند که گاهی خالی از معناست.
یخ زیبا
تمامِ شب را قبل از این که نامزدم برسد بیدار بودم. قهوه مینوشیدم، با بیقراری قدم میزدم و گوشهایم سوت میکشید. وقتی برنامههای تلویزیون تمام شد با یک دسته از قبضهای ماهانه نشستم و در دفتر یادداشتم حساب کتاب هزینهها را نوشتم. دست چپم زیر نور یک لامپ پرمصرف تند و سریع روی دکمههای ماشین حساب حرکت میکرد. ویل134، نامزد من، داشت با قطار شش و پنجاه دقیقه، قطار سحر، از بوستون135 میآمد تنها قطاری که هنوز در ایستگاه شهر کوچک اوهایو136، جایی که من زندگی میکردم، توقف داشت. ساعت شش و ربع شده بود و هنوز داشتم حساب میکردم. یک جورهایی داشتم از یادداشتبرداری از اعداد سبز دیجیتالی روی صفحهٔ ماشین حساب لذت میبردم. روی یک برگهٔ چرک نویس نوشتم: «دندان پزشکی شواب137، سی و هشت دلار و پنجاه سنت.» صدای بوق یک ماشین حواسم را پرت کرد. از بالای میز و از پنجرهٔ اتاق نشیمن خانهٔ اجارهایام به بیرون نگاه کردم. نهالهای حیاط کوچک خانه از یخ پوشیده شده بودند. تمام هفته را برف باریده و بعد از آن هم یک طوفان یخی وزیده بود. در سوسوی چراغهای سوارهروی روبهروی گاراژ خانه مادرم را دیدم که داشت از ماشینش پیاده میشد. از جا برخاستم، لامپ را خاموش کردم و سر خودنویس مونت بلانکم138 را گذاشتم. در تاریک روشن هال، یک کاپشن پیدا کردم و یک شال گردن گره زده را دور گردنم انداختم. وقتی داشتم اتاق نشیمن را میپیمودم، از آینهٔ بزرگ چوب کاج رو گرداندم. نمیخواستم بعد از یک شب پر از حساب و کتاب نگاهم به صورت و موهای خودم بیفتد.. .