الیزابت برای دلداری به آپارتمان برادرش که درعشق سرخورده شده بود آمد. فرانک برادر او نصف شیرینی پای آلبالو که الیزابت برایش آورده بود را خورد و اشاره ای هم به زنی که از او جدا شده بود نکرد فرانک از موعظه ای که در آن روز از کلیسا شنیده بود احساس شعف می کرد .او گفت وضع کشیش حالش را جا آورده .یکی از بهترین وضع هایش بوده . می خواست همه آن را برای الیزابت تعریف کند همانطور که وقتی بچه بودند و به سینما می رفتند صحنه های فیلم را برایش تکرار می کرد ...