کتاب دفینه آچیلان نوشتهٔ محبوبه جعفرقلی است. نشر صاد این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
هنوز هم بعد از گذر سالهای متمادی، در بعضی از شهرها و روستاها، گنجی در اعماق زمین پیدا میشود، اما هیچکس نمیداند، صاحبان آن گنجها کجای تاریخ خوابیدهاند. در لایههای پنهان این گنجها رازهایی نهفته است. کتاب دفینه آچیلان از زندگی روزمره یک خانواده، به رازی در گذشته و متحد شدن گروهی برای برملا نشدن آن میرسد. ولی با یک اشتباه، اسرار صد ساله روستا افشا میشود.
شب، بیحوصله و بیرمق، چادر سیاهش را به پهنای شهر بریده بود. کرمعلی میلرزید. انگار تمام بدنش در کیسه یخی فرو میرفت. توان فکر کردن نداشت.
- پس بهشت کجاست؟
- مستقیم بریم میرسیم.
- سرگیجه گرفتم از اینهمه سیاهی!
سلیمان تندتند عرقهای پیشانیاش را با لنگ پاک میکرد. هرم گرما از نردبان شب بالا میرفت. گاهی فرمان را رها میکرد. دستانش را بیرون از پنجره میگرفت تا خنک شود. کرمعلی آب دهان کویر شدهاش را بهسختی قورت داد و گفت:
- مطمئنی راه دیگهای نیست؟
- نه. چارهاش فقط نبش قبر است.
از دور درختان اطراف بهشت فاطمه نمایان شد. مثل اشباح هزار دست، سر به آسمان گرفته بودند. پیاده شدند. هوا تاریک بود و تنها آواز تلخ، ناله زنجره بود و ضجه کشداری از دور.
سلیمان کمرش از وحشت خم مانده بود؛ اما میدانست اگر از ترسش بگوید، کرمعلی جا میزند. خودش را آرام میکرد. بهسختی دو بیل را از پشت وانت بیرون کشید. به دستهای خیس و عرقکرده کرمعلی داد. خودش کلنگبهدست راه افتاد. پاهای کرمعلی میلرزید و میلغزید. در خلأ تاریکی پشت به وانت راه افتاد. کدخدا گفته بود خانوادهاش را بدون دردسر راضی کنید. کرمعلی فکر کرد: «اگر قبول میکردند، الان اینجا نبودیم.» خودش را روی تخت چوبی حیاط، چسبیده به پشتی دید که ننهاش برایش هندوانه خنک آورده بود. دست برد تا یک قاچ هندوانه بردارد، ناگهان گالشش به سنگ گوری گیر کرد.