کتاب عاشقانه های دموکراتیک نوشته سرکار خانم حسنا منصوری منتشر شده در نشر متخصصان می باشد.
کتاب عاشقانههای دموکراتیک، مجموعهای از چهل غزل عاشقانه، به قلم شاعر جوان: حسنا منصوری است. این مجموعه، ماحصل سال ها غزل سرایی پراکنده است که در نهایت به همت نشر فخیم متخصصان به رشته تحریر درآمد و به منصه ظهور رسید. واژه به واژه این غزلها نه به اجبار که به اختیار و در سالیان دراز به ضمیر شاعر الهام شدهاند و بر صفحه کاغذ نقش بستهاند. ذات غزل بی هیاهوست، بی خبر از راه میرسد و دقالباب میکند، هرگز ابن الوقت نبوده است و ملاحظهی حال و روز شاعر را نمیکند. بسیار وقتناشناسانه سر و کلهاش پیدا میشود و سراغی از شاعر میگیرد و او را وامیدارد تا سراغ قلم و کاغذش برود. اگر به او ذرهای بی اعتنایی کنی و مهمان نوازی را در حقش تمام نکنی، قهرش میگیرد و تا ماهها و شاید سال ها بازنمیگردد.
هر مصراع از این مجموعه، یادآور واقعهای و هر بیت آن دفتر خاطرهایست که هم حکایتی از احوالات شاعر است و هم روایتی از روزگارانی که مرغ خیال آدمی بیپروا پر میزد و این سو و آن سو میرفت و بر بام این و آن مینشست و آواز سرمیداد؛ نه کسی پایش را میبست و نه قصد جانش را میکرد و نه در قفس محبوسش و نه سنگی حوالهاش. روزگارانی که در ایوانی کوچک، به روی فرش لاکی تبریزی مینشستیم و استکانی بهارنارنج سرمیکشیدیم و تابستان را میبوییدیم و گلدان پیچ امینالدوله را جرعه آبی مینوشاندیم و غزل به غزل حافظ را میخواندیم و قطعه به قطعه پروین را و با مولانا گرم میگرفتیم و با شهریار میگریستیم و به شاعران تازه به دولت رسیدهای که اشعارشان هل پوکی نمیارزد، میخندیدیم.
ایامی که چادر نماز گلگلی صورتی ملیح خود را سرمیکردیم و پیشانی بر تربتی اعلی میگذاشتیم و در خم محراب، مطلع غزلی یا بیت خوش قافیهای به خاطرمان میرسید و نماز را تند تمام میکردیم و تعقیبات را رها میکردیم و به سوی قلم و دواتی میدویدیم؛ اگرچه آن نماز از سقف خانه بالاتر نمیرفت؛ اما غزل نورسیده، خاطر مکدرمان را دلداری میداد و کام تلخمان را شیرین میکرد.
این کتاب، روایت معشوقی یمنی است که خنجر به کمر بسته و به مصاف توپخانه سنگین دشمن میرود، روایت معشوقی فلسطینی است که گویی در چشمانش نهال زیتونی کاشته و با اشک آبیاری اش کرده است، روایت دلدادهای حجازی است که دل در گرو معشوقی دارد و او را به جای لات و هبل میپرستد، روایت معشوقی سوری که خانه بر سرش ویران کردهاند و عشق در دلش هنوز آباد است. روایت معشوقی لبنانی که هنوز نجوای اعتراف عاشقانهای را نشنیده بود که در انفجار بندر بیروت سوخت و روایت زن دل از کف دادهای طهرانی که برای دیدار محبوبش هزار و یک شمع نذر کرده است. روایتگر عاشقانهای بغض آلود از درد خاورمیانه، مردی یا شاید زنی که در فلسطین وطنش را گرفتند و در قاهره معشوقش را ربودند و در طهران به دارش کشیدند و در کابل دهانش را دوختند و در صنعا آتش زدند و در بغداد سرش را بریدند و در حجاز مثلهاش کردند و در دمشق گلوله ای به قلبش زدند و در بیروت فراموشش کردند.
هر کسی از ظن خود، خوانندهی این کتاب میشود و خودش را مخاطب بیت به بیت آن میپندارد.
غزل هفتم
تو یک پیراهن و یک دامن گل دار پر چینی
اگر در دیده مجنون نشینی حسن می بینی
کنار چشمه که دیدم تو را دل باختم اما
سکوت ممتد و شرم ملاقات نخستینی
برای گله ام نی می زدم گفتند اهل ده:
عجب آواز محزونی عجب چوپان غمگینی
صدای خنده ات را کل آبادی شنید اما
به ما که می رسی سردی و سر سختی و سنگینی
نگاهم کنید قدس و نوار غزه ابرویم
چه خوش غارتگری هستی پی فتح فلسطینی
تو یک سرباز یاغی در سپاه هیتلر نازی
تو فرمان فرو پاشیدن دیوار برلینی