کتاب عشق پنهان، اثر زیبا مولایی؛ به روایت دختری جوان به نام نگار میپردازد که بر حسب اتفاقات و در مدتی کوتاه، عاشق پسری به نام پرهام میشود. اما بعد ازدواج، خوشبختی آنها دوام چندانی نمییابد و مشکلات به زندگیشان راه مییابد و نگار دچار دردسرهای بسیاری میشود. اگر اهل رمان هستید و خیلی وقت است که رمان نخواندهاید؛ کتاب عشق پنهان گزینهای مناسب برای مطالعه و گذراندن لحظاتی خوش است.
شب هنگام وقتی پرهام به خانه آمد مادر جون سد راهش شد و با صدای بلندی گفت:
-خیلی نمک به حرومی.
پرهام حیرت زده پرسید:
-چرا مادرجون مگه چی شده؟!
مادرجون که از پنهان کاری پرهام به شدت خشمگین شده بود گفت:
-مادرجون و زهرمار، کوفت، هزار بلای آسمونی، زن احمقت شش ماهه حامله است و تو از من مخفی میکنی؟ هیچ معلومه طرف مادرتی یا اون ...؟ صدای بگو و مگو آن قدر زیاد بود که اهالی طبقههای دیگر خود را به پایین رساندند. تا جایی که حال مادرجون خراب شد و به بیمارستان منتقلش کردند. همه به من به چشم یک قاتل نگاه میکردند خود من بیشتر از بقیه نگران بودم که با این که محبتی ندیده بودم ولی مادرجون را هم مثل مادر خودم دوست داشتم و علاقهی وافری بهش پیدا کرده بودم.
آزیتا و پژمان از دور جویای حالم بودند. و با نگرانی نگاهم میکردند. لیلی و مرجان هم که کمی از مادر نداشتند، متلکهای ریز و درشت کار هر روزشان شده بود. پرهام مضطربتر از بقیه بود و با پریشانی به زمین خیره شده بود. آقای فرجام با قدمهایش از اول راهرو تا آخر را طی میکرد و به فکر فرو رفته بود. پیمان و همسرش هم طبق معمول پی تفریح خود رفته بودند و از این ماجرا مطلع نبودند. مادر جون به حالت بیهوش روی تخت افتاده بود. بالاخره دکتر از اتاق خارج شد.
همه به دنبال دکتر راه افتادیم تا نظرش را جویا شویم. دکتر با خونسردی کامل گفت: مادرتون سکته قلبی کردند. البته جای خوشبختی هست که سکتهی خفیفی کردند و فکر نکنم خطر جدی تهدیدش کنه. نیم ساعت دیگه به بخش منتقل میشه ولی باید مراقب باشید سکتهی اول عواقب بعدی را هم در پی داره. پیشنهاد میکنم در ارامش مطلق استراحت کنند.