کتاب از این ستون به آن ستون، اثر محمدرضا وحیدزاده؛ به خرده روایاتی در مورد سفر پیادهروی اربعین میپردازد. خالق این اثر مخاطبان خود را با تجربیات شیرینش از سفر به کربلا و پیادهروی اربعین و اتفاقی که برایش افتاده سهیم و همراه میکند. این خاطرات در قالب برخی خاطرات از طول سفر نقل شده است.
مخاطب در این کتاب همراه و پابه پای نویسنده میشود تا حلاوت و شیرینی این سفر پرفیض را با او بچشد و شکوه را به تماشا بنشیند. نویسنده گاه در مقام خادم است و گاه میهمان و گاه مسئول کاروان و... صحنهها را از چند منظر روایت میکند.
در فروشگاه اینترنتی فراکتاب امکان دانلود کتاب pdf از این ستون به آن ستون و همچنین امکان خرید کتاب چاپی وقتی مهتاب گم شد فراهم شده است و شما میتوانید این اثر را در قالب هرکدام از این 2 حالت تهیه کنید.
ساعت نزدیک به یازده شب بود و جمعیت در پایانه موج میزد. هرچه میگشتیم، بیشتر ناامید میشدیم. هیچ اتوبوسی برای نجف جای خالی نداشت.
دست آخر یکی از رانندهها پیشنهاد کرد امشب را به بدره برویم و صبح به سمت نجف حرکت کنیم. انتخاب دیگری نداشتیم. از دو-سه نفر از رانندههای عراقی سراغ بدره را گرفتیم.
در حال پرسوجو بودیم که دیدم یکی از بچهها دارد با رانندهای بحث میکند. گویا حاضر شده بود ما را به بدره ببرد، اما سر قیمت به توافق نمیرسیدند.
راننده بهشدت هیجانزده بود و پیوسته اصرار میکرد. به دوستم گفتم: «اختلافتون سر چقدره؟» گفت: «نمیدونم؛ اما من بیشتر از این مبلغ نمیدم.»
خواستم با راننده چانه بزنم، که دیدم اصلاً چیز دیگری میگوید. میگفت: «من شما را رایگان میبرم بدره! آنجا هم تا صبح مهمان ما باشید.» لحظاتی حیران به هم نگاه کردیم و بعد بیمعطلی پریدیم عقب تویوتا.
راننده پایش را گذاشته بود روی گاز و برنمیداشت. نه کاری به دستاندازها داشت و نه ستون فقرات آنهایی که عقب ماشینش سوار کرده بود! در دل تاریکی میرفت و در پیچ و خم جاده جاری میشد.
از شدت باد، سرهایمان را در گریبان کرده بودیم و به یکدیگر سفت چسبیده بودیم. مدتی که گذشت، یکی از همراهان سؤال مهمی پرسید. با اضطراب گفت: «حالا مطمئنید این ماشین میره بدره؟» سؤال نفر بعدی مهمتر بود: «اصلاً مطمئنید راننده و کمکش شیعهن؟».. .