ادبیات پایداری و دفاع مقدس در استان اردبیل، ظرفیت بسیار هنگفــت و ویژهایست. علاقهمندان به این حوزه در سراسر استان مشتاقانه و بی تمنا در این وادی قلم میزنند و آثار متفاوت و خلاقانه ای در طول سال های اخیر توسط ایشان به رشته تحریر در آمده و در دسترس ادب دوستان و فرهنگ پروران قرار گرفته است. مرحله استانی هشتمین دوره جایزه ادبی یوسف فرصتی بود تا بار دیگر داستان نویسان استان اردبیل، در یک رقابت نفس گیر و بسیار نزدیک آثار خود را به بوته نقد و داوری بسپارند. همت بلند و شایان تحسین هنرمندان این امکان را نیز فراهم ساخت تا هنرمندان نوجوان، جوان و میانسال استان، برای اعتلای فرهنگ ناب اسلامی و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و دفاع مقدس گرد هــم آیند و برای پاسداشت مقام شامخ شهدا و رزمندگان غیور میهن عزیزمان ایران، اثری نو بیافرینند. جایزه ادبی یوسف یکی از جوایز ادبی بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس است که با هدف انعکاس و انتقال میراث هشت سال دفاع مقدس و مقاومت اسلامی تدارک دیده شده است. موضوعات عمده این رویداد ادبی دفاع مقدس، دفاع از حریم اهل بیت (ع) و مقاومت و بیداری اسلامی است.
چقدر اخمو به خاطر خدا بخند!
نمی خندد، شاید هم بخندد و خنده اش پشت آن سبیل های پهن گم بشود. نخندد هم قشنگ است؛ اصلا به خاطر همین سبیل هاست که عاشقش شده ام.
عکس را زیر تشکچه کنار دار قالی قایم کرده ام. دست هایم که از گره زدن خسته می شوند، آن را بیرون می کشم و نگاهش می کنم. می گویم «یک چیزی بگو دلم باز شود. انگار نه انگار که نامزدیم. من اینجا و تو توی آسمان ها». برّ و برّ با آن چشم های درشت و سیبیل های پر پشتش نگاهم می کند.
با صدای پای دمپایی عکس را زیر تشکچه می برم. دفه را برمی دارم و گره ها را محکم می کنم. تق تق تق. پدر از راه رسیده، چای کهنه جوش را توی استکان می ریزد و بعد توی نعلبکی فوت می کند.
می کوبم و می کوبم و دیگر صدای فوت پدر را نمی شنوم. دارم به قصه ی قالیچه ی سلیمان فکر می کنم و به پولاد. چشم می دوزم به قالی، چشم هایم را می بندم و پولاد و خودم را سوار قالی روی دار می بینم. هر دو می خندیم و سیبیل های پولاد توی هوا تاب می خورند و من می خندم و به شهر که زیر پایم شبیه مورچه دیده می شود، خیره می شوم.
صدای پولاد توی گوشم می پیچد: «پرواز با این قالی بهتر از پرندهی من است». به یاد اخم های پدر که می افتم دلشوره می گیرم. ناگهان شیشه های پنجره می لرزند. دفه را پرت می کنم کناری و می دوم سمت پدر. پدر استکان را روی نعلبکی می گذارد «نترس دخترم، پولاد است. آمده برای عکس برداری. دیشب خود پولاد به پدرش گفته».
قلبم تند و تند می تپد، این بار نه از ترس بلکه از خوشحالی. با خودم می گویم «بالاخره آمد. همان طوری که قول داده بود». می دوم سمت پنجره. چشم می دوزم به آبی آسمان. چیزی شبیه پرنده اما بزرگتر از آن توی هوا پیش می رود. گرهی روسری ام را محکم می کنم و دستی به پیراهن گلدارم می کشم.
صدای هورت کشیدن چایی بابا را که می شنوم، دوباره خیره می شوم به پرندهی سفیدی که نزدیک و نزدیک تر می شود. آنقدر پایین است که خیال می کنم اگر دست دراز کنم، دستم به بال هایش می خورد. دلم می خواهد برایش دست تکان دهم که خجالت می کشم.