کتاب پهلوان چشمعسلی، اثر زیبای سمیه سیدیان و با تصویرگری جذاب غزاله باروتیان؛ به طور غیر مستقیم به مفاهیم دینی اشاره دارد و از بردباری و خردمندی سخن گفته میگویند. این کتاب به روایت بچه شیری میپردازد که پدر و مادرش توسط شکارچیان کشته میشوند، بچه شیر به روستایی میرود در آن روستا با پسری به نام «بهرام» آشنا میشود و بهرام از او مراقبت میکند. این بچه شیر در مسیر شجاع شدن به شهرهای مختلف سفر میکند و از پهلوانهای آنها نکاتی درباره راز پهلوانی میآموزد. خواندن کتاب پهلوان چشم عسلی را به همه کودکان پیشنهاد میکنیم.
چشمعسلی با خوشحالی دُم طلاییاش را تکان داد. بعد، کلهی گنده و پشمالویش را از پشت تخته سنگ بیرون آورد و به دوست قدیمی خود نگاه کرد و تندی از پشت تخته سنگ بیرون آمد. روی دو پنجهاش ایستاد و برای بهرام دست تکان داد. صدای
دورگهی شیریاش را کمی صاف کرد و گفت: «چقدر دیر اومدی! داشتم از گرسنگی میمُردم.» شما اگر آنجا بودید، دیگر حسابی از اینکه شیری گنده حرف میزند، جا میخوردید؛ ولی تعجب نکنید. بهرام از وقتی چشمعسلی کوچولو بود، با او به زبان آدمها حرف زده بود. شیر، اول اسم چیزها را یاد گرفت؛ بعد یاد گرفت کلمهها را به هم چسباند و با آن ذهنِ شیر تو شیرش جمله بسازد. حالا حرف زدنش آنقدر خوب شده بود که گاهی به زبان آدمها آواز هم میخواند؛ البته نه از آن آوازهای عجیب غریب؛ بلکه از آن آوازهای چَه غُرشی! بهرام با خنده سرش را تکان داد و گفت: «من اصلا نمیفهمم! تو مگه شیر نیستی؟ چرا نمیری برای خودت شکار کنی؟!» یال و سبیلهای بلند چشمعسلی ناگهان آویزان شدند. اخمهایش در هم رفت. معلوم بود از شنیدن این حرف اصلا خوشحال نشده بود. گفت: «تو که خودت میدونی من شکار کردنرو دوست ندارم».. .