کتاب بازی عوض شده، اثر سجاد خالقی؛ شامل ده داستان کوتاهی میباشد که به روایت انقلاب و دفاع مقدس میپردازد.
این مجموعه داستان یک شخصیت اصلی دارد که به هم مرتبط و از قبل پیروزی انقلاب آغاز شده و تا جانباز شدن شخصیت داستان ادامه دارد.
چهار نفر بودند؛ درازکِش کنار هم، روی موزاییکهای ترک خوردۀ کف سلول، سقف مات و نیمه تاریک را نگاه میکردند. آن که از همه بزرگتر بود، بیست ساله میزد؛ نرمی ساعد را زیر سرش، روی زخم باتوم گذاشته بود تا سردی و سفتی کف سلول آزارش ندهد.
کناردستی موبور و چشم زاغش، نیم خیز شد و نشست. بعد همان طور که به دیوار زل زده بود، زمزمه کرد: «میگن شاه، عفو عمومی داده؛ قراره هر چی زندانی سیاسی مونده، آزاد بشه. میگن همه آزاد میشیم.» بعد به کوچکترین نفر خیره شد؛ کوچکترینشان هنوز درازکش بود.
قدش به موزاییک یکی مانده به آخر هم نمیرسید. ابروهای مشکیِ پری داشت و سبیل کم جانی پشت لبش جوانه زده بود. نیم خیز شد و همان طور عقب عقب کنار دیوار خزید تا پشتش گرم شود. بعد تازه یاد بغل دستیاش افتاد که از صبح بیحرکت مانده بود.
بغل دستیاش با موهای لَختِ جوگندمی روی زمین چسبیده بود و با چشمان کدر، سقف را نگاه میکرد. کوچکترین نفر تکانش داد و نتوانست وحشتش را نشان ندهد؛ داد زد: «چته رفیق؟ چرا مثل مردهها نگاه میکنی؟».. .