کتاب قفسهای موازی نوشته جناب آقای مجید بادپیما منتشر شده در نشرمتخصصان است.
سالوادور، مشغول خوردن آخرین جرعه از قهوهاش بود. النا از توی اتاق نشیمن بلند گفت: «من دارم میرم سر کار. یادت باشه اجاق رو خاموش کنی.» سالوادور: «همون موقع که داشتم قهوه میریختم، خاموشش کردم. ساعت چند برمیگردی؟» النا: «یعنی تو نمیدونی؟» سالوادور: «آخه گفتی میخوان یه نیروی جدید استخدام کنن.» النا: «فعلاً که فرد مناسبی رو پیدا نکردن و مثل همیشه کارم طول میکشه. تو چه کار میکنی؟»
سالوادور: «یه سر میرم باغوحش پیش خوزه.» النا دیگر چیزی نگفت و از خانه خارج شد. کمی بعد سالوادور بلند شد، فنجانش را شست و یک بار دیگر اجاق را چک کرد؛ سپس لباسهایش را پوشید و بهسـراغ دوچرخهاش رفت و از منزل خارج شد. به باغوحش که رسید، مثل همیشه بیآنکه بخواهد بلیتی بگیرد از در پشت وارد شد و بهسمت محل کار خوزه رفت، اما خوزه آنجا نبود؛ پس منتظر شد، میدانست جایی همان دوروبرهاست.
او و خوزه از بچگی با هم دوست بودند و تا قبل از ازدواجش در یک محله زندگی میکردند؛ ازاینرو بعد از بازنشستگی در راهآهن زمان کافی پیدا کرد تا بیشتر خوزه را ملاقات کند. همین سرزدنها باعث شد کمکم به حیوانات علاقهمند شود و بیشتر وقتش را با آنها سپری کند. چیزی که تا قبل از بازنشستگی خیلی به آن نمیپرداخت.