کتاب دختری به نام باران نوشته جناب آقای علیرضا رضوانی منتشر شده در نشر متخصصان است.
مهآلود، سرد، تاریک. دانههای ریز برف صورتم را خراش میاندازند. مسیر مبهم است و محو. راهرفتنم به اختیارم نیست؛ انگار که خودم را به دست باد سپردهام و چه بیمحابا به اینطرف و آنطرف سوقم میدهد. کسی انگار صدایم میزند. بهزحمت سرم را برای یافتن صدا میچرخانم.
شدت طوفان و ذرات معلق برف در هوا بیشتر میشود. تمام توانم را برای یافتن صدا میگذارم، ولی نه؛ نیست. صدا از کجاست؟ نوری در دوردست نگاهم را به سمت خود میکشاند. ذرهای نور در تاریکی مطلق، کورسوی امید است. اصلاً خود معجزه است. هرچه نفس دارم برای رسیدن میگذارم. قدمهای ممتد سریعی که حالا جذب نقطه نورانی شدهاند.
صورتی که به پهنا روی شنهای سرد و نوکتیز کشیده میشود. نوری که محو شد. صدا در جایجای سرم میپیچد. سرم گیج میرود. بوی خون مشامم را پر میکند. قطرههای سرد و سرخ روی گونههایم جاری میشود. زبانی که یخ زده است. صدایی که بیجواب میماند. بدن نیمهجانی که زمین را در آغوش گرفته. بارانی که نای نفسکشیدن ندارد.