کتاب «نشد بمانی» نوشته مریم اکبری است و در انتشارات 27 بعثت منتشر شده است.
کتاب «نشد بمانی»، داستان دختر پرستاری به نام همتا که در شمال کشور زندگی میکند، همتا و امیرعباس که در همسایگی هم زندگی میکنند عاشق و دلباختهی یکدیگرند. اما زمانه سر جنگ با آنها دارد و زندگی این دو به چالش کشیده میشود، پدر همتا مرد دیگری را برای او در نظر دارد. همتا در گیرُودار عشق امیرعباس مجبور میشود تن به خواستهی پدرش بدهد، اما ماجرا به این جا ختم نمیشود...
برگه را روی میز گذاشتم که نگاهم به قامت امیرعباس افتاد. مقابل آینه قدی ایستاده بود و چفیه رنگ سفید و مشکی روی شانهاش انداخته بود. داشت سربند قرمزرنگی را که رویش «کلنا فداک یا زینب» نوشته بود، به سرش میبست. چقدر به چهره موقر و محاسن کوتاهش میآمد. قلبم مستانه زد.
-امیرعباس.
از توی آینه نگاهم کرد و گفت: «جان دل امیرعباس!»، لبخند زدم و بروبر نگاهش کردم. به سمت آشپزخانه قدم برداشت و داخل شد. میز را دور زد و نزدیکم ایستاد. هنوز بعد از گذشتن آن همه وقت، بیخیال رفتن نشده بود.