در کتاب من فرازمینی نویسنده سید فرزام منتظمی صفوی؛ داستان کودکی خود را بیان میکند، کودکی که مثل خیلی از کودکهای دیگر وارد جریان زندگی میشود؛ با این تفاوت که هیچ موقع پدر و مادر، جامعه، افراد به اصطلاح سطح بالا و تأثیرگذار، پاسخگوی سوالاتش نیستند. پاسخ میدهند، ولی اونی نیست که از دل بیاد و بر دل بشیند.
تا اینکه بالاخره تصمیم میگیرد، جواب سوالها را خودش پیدا کند. بخوام شاعرانهتر بیان کنم؛ مثل: بذری که تصمیم میگیرد تو دل خاک و تاریکی، تا جاییکه باید ریشه بدهد و با مفاهیمی مثل: "صبر"، "سکوت"، "تغییر".. روبهرو میشود تا این بذر آرامآرام جوانه میزند و نور را پیدا میکند.
حالا لابهلای این همه موجودات و مخلوقات، قراره داستان یک نیمه انسانی رو بهتون بگم که نام او یا بهتره بگم نام زمینی او، فرزام بود. فرزام، پسرکی کنجکاو بود. اونقدری که (شاید عجیب به نظر برسه، ولی) تو سنین خیلی پایین (چهار یا پنجسالگی)، انگاری یک چیزی درونش بیدار میشد و میگفت: حالا که چی...؟
صبح بیدار شدی... رفتی بیرون بازی کردی... ناهار خوردی و بعد شب میخوابی و فردا دوباره همین؟! ولی جوابی براش پیدا نمیکرد. از (به اصطلاح) بزرگترها هم نمیتونست بپرسه؛ چون اولا میترسید از اینکه شبیه دیگران نیست، دوما همون چیز (بهتره بگم صدا) میگفت: نپرس... اونها هم نمیدونن! و خب تو اون سن و سال هم انگاری باید بیشتر درگیر بازی یا بهتره بگم «کودکی » باشی تا سوالهای این چنینی... (بنیادی) چند سالی گذشت.. .
نظر دیگران //= $contentName ?>
ارزش تأمل و خواندن دارد...