بچه که بودم، مثلا هم سن وسال تو، وقتی کنار سجاده ی مادربزرگم می نشستم، دست هایم را
در دست هایش می گرفت و رو به آسمان، زیر لب دعا می کرد.
بزرگتر که شدم، یک روز از مادربزرگم پرسیدم: «چرا وقت دعا، دست های مرا هم می گرفتی؟ »
مادربزرگم گفت: «چون می خواستم با دست های تو که کارهای خوب می کند، دعا کنم. »
حالا که به دست هایم نگاه می کنم، می بینم مادربزرگ راست می گفت. دست هایم فرق کرده است.
دوست من! به دست هایت نگاه کن. با این دست ها که خدا دوستش دارد، دعا کن. برای
خودت، برای پدر و مادر و اطرافیانت و برای همه ی مردم دنیا دعا کن دعا کن که حال همه خوب باشد و از خدا بخواه همیشه لبخند بر لب های بچه های جهان باشد.