نور شدیدی روی صورت رها افتاده بود و او در صحنه ای مواج میان مه های رنگی بازی می کرد یا خیال می کرد دارد مات و مبهوت، تئاتر بازی می کند.
صدای سنج و دف از پشت صحنه می آمد و نجواهای نامفهومی که نمی دانست از کجاست. انگار بقیه در تاریکی گم شده بودند؛ فقط او بود؛ فقط نور بود و نور، و شناور شدن او در دریای نور...