مینی بوس پر از مسافر درحال حرکت بود. مسافرهای مینی بوس، دانش آموزان ی بودند که با کیف و کتابشان به سوی مدرسه می رفتند. مینی بوس به مدرسه نزدیک شده بود که یکهو پلنگی جلوی آن پرید. گفت:« کدوقلقله زن، نداری با خودت یک پیرزن؟»
مینی بوس گفت:« من کدوقلقله زن نیستم. پیرزن هم ندارم.» پلنگ گفت:« پس تو چی هستی و چه چیزی داری؟»
مینی بوس گفت:« من مینی بوس هستم. به جای پیرزن هم بیست تا دانش آموز دارم.«
پلنگ گفت: دروغ نگو.
مینی بوس گفت چرا دروغ بگویم بیا بالا و ببین.