پاهایم درد می کرد. دیگر نمی توانستم راه بروم. با تمام توانی که داشتم پشت سر مامان به سمت ایستگاه مترو قدم برداشتم. دوست داشتم زودتر به پّله برقی برسیم و روی آن بازی کنم. قبل از رسیدن به پلّه ها، مامان دستم را محکم گرفت. مثل مامان، روی اولین پلّه، بی حرکت ایستادم و جمعیّتی را که با سرعت به سمت مترو هجوم می بردند،نگاه کردم.
وقتی وارد ایستگاه شدیم، به سختی روی یکی از صندلی های خالی کنار مامان نشستم. دلم می خواست وقتی که مامان حواسش نیست، آرام و بی صدا به سمت خط زرد بروم...