هوا تاریک و خنک بود. ریزه میزه توی دل خاکها نشسته بود و جاشم خیلی راحت بود ریزه میزه یه دونه بود. دونه ای که چند وقت پیش یه دختر کوچولو تو گلدون کاشته بود و منتظر بود تا جونه بزنه. دونه قصه ما میون خاکها استراحت می کرد که یه صدایی شنید.کسی داشت ریزه میزه رو صدا می کرد ریزه میزه چشماشو باز کرد خمیازه ای کشید و ...