امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
رایگان
نظر شما چیست؟
یه روز ازین روزا مادر مهین کوچولو قرار بود که بره خونه خاله مهین. آخه چند روزی بود که خاله مهین مریضه شده بود.

مادر مهین به مهین گفت: مهین جون تو پیش مادربزگ بمون عزیزم تا من برگردم. بچه ها مهین حرفی نزد اما دلخور شده بود دیگه.

بعد گفت که آخه مادربزرگ الان خوابش میبره بعد من چیکا کنم؟ مادر خندید و گفت اون وقت عزیز دلم تو با عروسکت بازی کن...

کتاب های مشابه دختر درخت نارنج