کتاب مورچههای کارگر، نوشتهی مهدی سلیمانی، رمانی است که در جهانِ آیندهی نه چندان دور اتفاق میافتد. جایی که خورشید به زمین نزدیکتر شده و همین موضوع، باعث شده است تا یخهای قطب شمال و جنوب آب شده و جهان زیر آب برود. کشورهایی هم که باقی ماندهاند، در تلاش برای کسب منابع آب شیرین دیگر کشورها، درگیر جنگ جهانی سوم هستند و دنیای آب را به دنیای آتش و جنگ تبدیل کردهاند.
در این میان مخترعی، با ساخت دستگاه آب شیرین کن به جهانیان این نوید را میدهد که شاید بلاخره زمان آن رسیده که تفنگهای خود را زمین بگذارند و به آغوش خانواده برگردند. اما ذات انسانِ قدرت طلب کاری میکند که سربازان که همچون مورچههای کارگر هستند، برای به قدرت رسیدن ملکه به جان هم میافتند و دوباره روز از و نو و روزی از نو.
انگار که بشر، با آرامش غریبه است. انگار که نمیتواند آرام بگیرد. یک بار میجنگد برای آب. که از تشنگی نمیرد. یک بار هم میجنگد برای آب، که قدرتمندتر باشد. در این بین کسی فکر آن سرباز جنگجویی نیست که به خانوادهاش وعدهی آب خوردن داده...
در تاریکیِ خرابهها قدم برمیداشت. مردی را بغل کرده بود. زنی را بغل کرده بود. گردن مرد کج شده بود به راست. گردن زن کج شده بود به چپ. یکی یا تمامِ ناتمام؟ زن و مرد در بغلش سبک بودند. دو تکه استخوان! قدم که برمیداشت، گردن زن و مرد لنگر میانداخت.
خرابههای پشت سرش دور و دورتر میشد. دود میرفت بالا. فر میخورد. رفت جلو. پشتش تاریک شد. سیاه شد. روبرویش خورشید. میتابید. میدرخشید. میسوزاند. زیر پایش خکشیده بود. سخت بود. سفت بود. خاک کف پاهایش را میبلعید. سرش را بالا آورد.