کتاب عیدی موتورچی نوشته مولود سوزنگران است که در انتشارات صاد به چاپ رسیده است، نویسنده سعی کرده در نگارش این اثر بخشی از تاریخ خوزستان را در بطن حوادث تاریخی و اجتماعی دورهی چند ده ساله ایران به نمایش بگذارد.
کتاب عیدی موتورچی، روایت فردی به اسم عیدی است که در زادگاه خود به دلیل اینکه اولین ماشین (در گذشته به ماشین، موتور میگفتند) را خریده است به عیدی موتورچی معروف گشته است. عیدی در دوران جوانی با شیوع بیماری واگیردار در شهر خود، زندگیاش دچار تغییراتی میشود که مسیر زندگی وی را عوض میکند. این کتاب درباره زندگی خانوادگی و شخصی عیدی موتورچی است و زنهایی که هر کدام در سرنوشت عیدی نقشی داشتهاند و داستانی را شکل دادهاند. در فصل پایانی با تغییر راوی به اول شخص، بَدری آخرین زنی که وارد زندگی عیدی میشود، گرههای داستان را بازکرده و پاسخ معمای بزرگ مرگ عیدی را مییابد.
داستان این کتاب از وصیت شهید مفقودالاثری به نام «مانده» شروع میشود که وصیت میکند در گور پدرش دفن شود. گوری که سالها نامادریش با شک به آنجا میرفته است؛ زیرا تصور میکرده که همسرش عیدی آنجا دفن نشده است. هنگامی که به خاطر این وصیت این شهید تصمیم میگیرند گور را باز کنند، نامادریش به شرطی میپذیرد که خودش و نوههایش گور را باز کنند. زمانی که گور را باز میکنند با جسد دیگری رو به رو میشوند که جسد عیدی نیست! اما آنجا کنار باقیمانده جسد، بستهای پیدا میکنند شبیه یادگاریهای یک قاتل، که متعلق به عیدی است. این باعث میشود که فکر کنند عیدی یک قاتل زنجیرهای بوده است. نامادری مانده پس از باز شدن گور و دیدن باقیمانده جسد تمام شکهایش به یقین تبدیل میشود که....
دخترها چادرهای گلدارشان را روی سرشان میکشیدند و خودشان را به لب بام میرساندند؛ دیدنش خالی از لطف نبود. با لباسهای شهری و کلاه لبهدار و پالتوهای بلندی که قامتش را میاَفراشت؛ کفشهای چرمی دستدوزی که گالش لاستیکی، رویشان میپوشید تا غبار و گل کوچهها، انعکاس نور کفشهایش را کدر نکند. بویی که از او در کوچهها میماند، همه دلایلی بود که تصویرش در چشم و ذهن مردم دیدنی میشد. عیدی همیشه مشتی سکه در جیب داشت، برای پسر بچههایی که دورهاش میکردند. سروصداها همه از دور بودند؛ میدانستند که عیدی موتورچی لوسبازی و سروصدا دوست ندارد؛ وقتی فاصلهاش کم میشد همه در سکوت نگاهش میکردند و زنها و دخترها چشمشان میشد سوراخ دَر.
در میدان اتومبیل گذاشتند و خودشان کوچهها را پیاده پیچیدند. مانده و دو پسر مهروماه جلوی در دست به سینه ایستاده بودند تا عیدی برسد؛ موهای مرتب و تُنبانهای بالا کشیدهشان حکایت از این داشت که تازه از فتح تپههایخاکی کوچه جمع شدهاند. منوچهر دو توپ، پارچهای را که عیدی برای زنهای خانه خریده بود، روی شانهاش گذاشته و لبخند رسیدن لبهایش را به طرفین میکشید.