قرار است با هم برای فهمیدن اینکه ذهنها چگونه تغییر میکنند به یک سفر برویم. درپایان این سفر، شما نه تنها میتوانید از آنچه می آموزیم برای تغییر نظر دیگران استفاده کنید، بلکه قادر خواهید بود تا ذهن خودتان را نیز تغییر دهید. البته امیدوارم، چراکه این اتفاق به طرق مختلفی برای خودم نیز افتاده است. پس از نوشتن دو کتاب راجع به مغالطه های منطقی و تعصبات و سوگیری های شناختی و سپس صرف چندین سال برای میزبانی پادکستی راجع به همان موضوعات، دچار یک بدبینی طولانی و راحت طلبانه شدم که ممکن است همین الان شما درگیر آن باشید.همواره بر روی صحنه، پشت میکروفون و در مقالاتی که مینوشتم بیان میکردم که تلاش برای تغییر نظر مردم راجع به موضوعاتی مانند سیاست، خرافات یا تئوریهای توطئه(و به خصوص ترکیبی از هر سه آنها) بی فایده است. آخرین باری که سعی کردید نظر کسی را تغییر دهید کِی بود؟ چطور پیش رفت؟ به لطف اینترنت، ما امروزه بیش از هر زمان دیگری با افرادی برخورد میکنیم که نظری مخالف با ما راجع به موضوعاتی مهم دارند؛ بنابراین، احتمالاً همین اواخر با کسانی وارد بحث شدهاید که امور مختلف را متفاوت از شما میدیدند و شرط میبندم که وقتی به آنها مدرکی ارائه کردید که از نظر شما دلیل واضحی بر رد ادعاهای آنها و برخطا بودنشان بود، نظرشان را تغییر نداده اند. احتمالاً نه تنها بحث را با عصبانیت ترک کردند، بلکه بیشتر از همیشه متقاعد شدند که حق با آنها بوده و شما اشتباه میکردید.
چارلی ویچ را درحالیکه روی پله برقی از ورودی لاندن رود به ایستگاه پیکادیلی بالا میرفت، دیدم. او یک هودی چهارخانه ی سبزرنگ، شلوار جین آبی و یک کوله پشتی داشت. قسمتی سفید از موهایش درست بالای شقیقه هایش در میان مدل موی قدیمی وی خودنمایی میکرد. در بالای پله برقی لبخندی زد و برگشت. درحالیکه برخلاف جریان عابرین پیاده به سمتم میآمد و سعی میکرد تا به آنها برخورد نکند به من سلام کرد. سرش را به سمتم برگرداند و شروع به صحبت کرد. با حرکات زیاد دست و صورت، معماری و تاریخ شهری که او و همسرش استیسی بلور، اکنون سه فرزندشان را در آنجا بزرگ میکردند را برایم شرح داد. او گفت که زندگی در اینجا خوب است، اگرچه هنوز با اسمی جعلی کار میکرد تا حقیقت جویان او را پیدا نکنند.چارلی قدبلند است، برای همین تلاش میکردم تا مطابق با گامهای او قدم بردارم. احساس میکردم که در هوا معلق هستم، انگار که عقب یک اتوبوس را گرفته ام و مثل شیرین کاری های چارلی چاپلین پاهایم در هوا آویزان بودند. او نظراتی راجع به بی خانمان ها، هنر و موسیقی محلی، ساخت فیلم های مدرن و شباهت ها و تفاوت های بین منچستر، لندن و برلین داشت که میخواست با من در میان بگذارد.