امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
15,000
نظر شما چیست؟
کتاب قصه های صمد بهرنگی شامل مجموعه داستان های کوتاه به قلم این نویسنده ی پرآوازۀ آذربایجانی است.

صمد بهرنگی متولد دوم تیر ماه 1318 در محله چرنداب تبریز است. وی در خانواده ای تهی دست چشم به جهان گشود. پدرش عزت و مادرش سارا نام داشت. صمد دو برادر و سه خواهر داشت. پدر او کارگری فصلی بود و اغلب شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر بود. گاهی هم مشک آب به دوش گرفته و در ایستگاه وازان به روس ها و عثمانی ها آب می فروخت و اینگونه زندگی را می گذراند.

در نهایت فشار زندگی، او را وادار کرد تا با گروهی از بیکاران که راهی قفقاز و باکو بودند عازم قفقاز شود. رفت و دیگر هیچ وقت بازنگشت.

صمد پس از پایان دوره ابتدایی و دبیرستان به دانشسرای مقدماتی پسران تبریز راه یافت و در خرداد 1336 از آن جا فارغ التحصیل شد. مهر همان سال و در حالیکه هجده سال بیشتر نداشت آموزگار شد و تا پایان عمر در آذرشهر، ممقان، قاضی جهان، گوگان، و آخی جهان در استان آذربایجان شرقی ایران که آن زمان روستا بودند به تدریس مشغول شد.

در مهر 1337 برای ادامه ی تحصیل در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به دوره ی شبانه ی دانشکده ادبیات فارسی و زبان های خارجی دانشگاه تبریز رفت و همراه با تدریس، تحصیلش را تا خرداد 1341 و دریافت گواهی نامه ی پایان تحصیلات ادامه داد.

بهرنگی در سن نوزده سالگی اولین داستان منتشر شده اش به نام عادت را به رشته تحریر درآورد. سال بعد داستان تلخون را که برگرفته از داستان های آذربایجان بود، با نام مستعار ص. قارانقوش در کتاب هفته منتشر کرد. سال ها بعد از بهرنگی مقالاتی در روزنامه های «مهد آزادی»، «توفیق» و غیره به چاپ رسید.

در بخشی از کتاب قصه های صمد بهرنگی می خوانیم:

هوا تاریک روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسک گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف می زد:

- «... راستش را بخواهی، عروسک گنده، توی دنیا من فقط تو را دارم. ننه ام را می گویی؟ من اصلاً یادم نمی آید. همسایه مان می گوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش دده اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانه ی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو این خانه تنهام.

گاوم را هم دیروز کشتند. او میانه اش با من خوب بود. من برایش حرف می زدم و او دست های مرا می لیسید و از شیرش به من می داد. تا مرا جلوی چشمش نمی دید، نمی گذاشت کسی بدوشدش. از کوچکی در خانه ی ما بود. ننه ام خودش زایانده بودش و بزرگش کرده بود... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. آره، گفتم که دیروز گاوم را کشتند. زن بابام ویار شده و هوس گوشت گاو مرا کرده. حالا خودش و خواهرش نشسته اند تو آشپزخانه، منتظرند گوشت بپزد بخورند... بیچاره گاو مهربان من!.. می دانم که الانه داری روی آتش قل قل می زنی... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!... غصه مرگ می شوم...

زن بابام، از وقتی ویار شده، چشم دیدن مرا ندارد. می گوید: «وقتی روی ترا می بینم، دلم به هم می خورد. دست خودم نیست.» من مجبورم همه ی وقتم را در صندوقخانه بگذرانم که زن بابام روی مرا نبیند و دلش به هم نخورد. عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. من هیچ نمی دانم از چه وقتی ترا دارم. من چشم باز کرده و ترا دیده ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی، دیگر نمی دانم چکار باید بکنم... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. دق می کنم... عروسک گنده!.. عروسک گنده!.. من دارم می ترکم. حرف بزن!.. حرف...»
دیویی :
۸‮فا‬۳/۶۲
کتابشناسی ملی :
4512508
شابک :
978-600-96850-2-8
سال نشر :
1395
صفحات کتاب :
404
کنگره :
PIR۷۹۷۵‭‬ ‭/آ۱۲‏‫‬‮‭۱۳۹۵پ

کتاب های مشابه قصه های صمد بهرنگی