در زمان های قدیم دو برادر بودند که در یک شهر زندگی می کردند. یکی ثروتمند و دیگری هم فقیر بود.
مرد فقیر دیگر دوست نداشت بی پول بماند و دلش می خواست تا در زندگی پیشرفتی داشته باشد.
فکر کرد و دنبال راهی برای بهتر کردن وضعیت خودش بود.
کشاورز مقداری تخم های شلغم رو گرفت و در زمینش ریخت.
بعد از مدتی، شلغم ها رسیدند، میان همه شلغم ها یکی از آن ها با بقیه فرق داشت و خیلی بزرگتر بود.