آلیس با خواهرش روی چمن های کنار رودخانه نشسته بودند.
در همین موقع، خرگوش سفیدی با سرعت از کنار آنها رد شد.
آلیس به دنبال خرگوش رفت و ناگهان خودش را داخل سوراخ خرگوش دید.
پایین .. پایین .. پایین تر
همینطور که در تاریکی با خود حرف میزد به خواب رفت. مدتی گذشت و بالاخره پایین آمد و به آرامی روی زمین افتاد.
داخل راهرویی بود که آنجا چند در قرار داشت.
در کنار یکی از درها میزی شیشه ای بود و کلیدی روی میز بود. آلیس کلید را روی تمام درها امتحان کرد اما…