روزگاری دو کلاغ روی درختی در پیربلاسِم زندگی می کردند.
در زیر درخت سوراخی وجود داشت که لونه ی یک مار زنگی بود.
مار خیلی پیر و بزرگ بود ولی عادت داشت هر بعدازظهر، سر ساعت سه و نیم از درخت بالا برود و وارد لانه ی کلاغ ها بشود و تخم های آن ها را بخورد.
این ماجرا برای مدت طولانی ادامه داشت .
تا اینکه یک روز خانم کلاغ تصمیم گرفت که از فروشگاه زودتر به خانه اش برگرد.
او دقیقا زمانی سر رسید که مار در حال بازکردن دهانش بود تا تنها تخمش را بخورد.