امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
53,000
خبرم کن
کتاب چاپی ناموجود است
130,000
15%
110,500
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب گندم‌هایم را بباف

کتاب گندم‌هایم را بباف، اثر کیانا آرشید؛ به روایت دختری عاشق به نام عطیه می‌پردازد، آن زمانی که جنگ جهانی اول صورت گرفته و سربازان انگلیسی قدم منحوس خویش را بر خاک پاک ایران و شهر دزفول گذاشته‌اند؛ شهری که عطیه‌ی عاشق در انتظار برادر است که با آمدنش می‌توانست او را به وصال عشق برساند، آن هم در این زمانی که انگلیس‌ها وارد شهر شده‌اند و زمانی که آن اتفاق شوم رخ داده است! آیا عطیه‌ی داستان ما به آرزویش می‌رسد! و یا این که تقدیر، سرنوشت پر رنگ‌تری برای وی رغم خواهد زد.

گزیده کتاب گندم‌هایم را بباف

عطیه از صدای مرجان جا خورد.
عطیه! چه شده؟
عطیه سرش را بالا برد و به مرجان که روی لبۀ ایوان ایستاده بود، نگاه کرد. مرجان به چهرۀ او با کنجکاوی نگاه کرد و پرسید: «چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟»
عطیه گفت: «چطور؟» هنوز قلبش تندتند می‌زد.
مرجان به جایی که نشسته بود، اشاره کرد و گفت: «پس چرا آنجا نشستی؟» عطیه که توی حیاط و کنار دیوار دالان نشسته بود، از جایش بلند شد. چادررنگی‌اش را روی شانه‌اش انداخت و جلو رفت.

چشم‌هایش را بالا گرفت و گفت: «پشم‌ها را از حمید گرفتم.» آن‌ها را دست مرجان داد. نفس کشیدنش سنگین شده بود. اگر مادرش می‌فهمید در بازار چرخیده، دعوایش می‌کرد.

مرجان هنوز با نگاهش او را دنبال می‌کرد که از ایوان به اتاق رفت. مرجان پرسید: «نکند حمید چیزی گفته؟»
عطیه به مادرش در اتاق نگاه کرد. داشت قرآن می‌خواند. با دیدنش قرآن را بست، آن را در جاقرآنی، پارچه‌ای سبز، گذاشت و از جا بلند شد. عطیه رو به مادرش سلام کرد و سمت مرجان چرخید. دردسر خبر حرف زدن با حمید از چرخیدن در بازار، بیشتر بود. راستش هم همین بود.
از خانۀ حمید تا اینجا را دویدم.
این انگلیسی‌ها در بازار می‌چرخیدند. دیدنشان تن آدم را می‌لرزاند.

دیویی :
‏‫‭۸‮فا‬۳/۶۲‬‬
کتابشناسی ملی :
۹۱۶۸۰۶۰
شابک :
978-622-7808-90-2
سال نشر :
1402
صفحات کتاب :
‫۲۳۵
کنگره :
‏‫‭PIR۸۳۳۳‬‬

کتاب های مشابه گندم هایم را بباف