کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی نوشته شبنم مسعودنیا است و در انتشارات کتابستان معرفت چاپ و به بازار عرضه شده است.
بنفشه، زنی است صاف و ساده و معمولی شغلش حسابداری است. با همسرش جعفر، زندگی آرامی دارند، اما بنفشه نمیخواهد همینطوری معمولی بماند. میخواهد یک بنفشه متفاوت باشد. میخواهد پیشرفت کند و از یک حسابدار معمولی به یک کارمند ارشد تبدیل شود. اما این تبدیل شدن راحت است؟
از یک سمت ذهنش درگیر خواستههای جعفر است، از سوی دیگر نمیخواهد به خاطر فرزند شغلش را از دست بدهد. بنفشه در کشاکش بین علاقه فردی، خواستههای عشقش و شرایط جسمانی و روحی قرار گرفته است. مسیری که میخواهد او را از یک حسابدار معمولی بودن خارج کند. حال آیا بنفشه می تواند به یک حسابدار متفاوت تبدیل شود یا قرار است لایههای دیگری از معمولی بودن را به او نشان دهند؟
وارد شرکت که شدم، اول به اتاقِ قبلی ام رفتم تا بشقاب و قاشق و لیوان و چند چیز دیگر که آنجا مانده بود را بردارم. از حسهای بدی که نسبت به شرکت داشتم، دیگر چندان چیزی باقی نمانده بود. خوشحالیِ رسیدن به سمَتِ جدید، غمهای آن چند روز را شسته بود و حالا دیگر نسبت به مژدهای که اول صبحی قبل از همه آمده بود و پشتِ میز سابقم نشسته بود، غیظی نداشتم. همین که وارد شدم، بلند شد و گفت: «سلام خانم تیجانی! خوش آمدید. چه خوب که دوباره دیدمتون!»
انگار وقتی من را دید، رنگ از رخش پرید. از پشت میز سابقم بلند شد و کنار ایستاد. به گمانم خیال کرد که من دوباره به آنجا برگشتم و لابد کلی فکر روی سرش هوار شد که چه شده است و مقام و منصبم چه میشود؟ من هم خواستم از شرِ فکرهای آزاردهنده نجاتش دهم و سریع گفتم: «بنشینید. اومدم وسایلم را بردارم.»
نفس راحتی کشید و ته لبخند ناخودآگاهی در چهرهاش نشست و گفت: «ای وای! چقدر ناراحت شدم. یعنی دیگر اینجا تشریف نمیآرید؟ وسایلتون را گذاشتم داخلِ کمد سمتِ چپی. همهشان هستند.»
اینکه همۀ وسایلم را کنار گذاشته بود، قبل از اینکه مطمئن شود من برای همیشه رفتهام یا نه، کمی ناراحتم کرد. حس میکردم مژدهای آدم دورویی است. البته به خودم گفتم بیخیالِ این فکرهای بد شوم، چرا که سودی به حالم ندارد. در حالی که کمد را باز میکردم، گفتم: «نه، بعید است برگردم اینجا.»