زینب محلوجی در کتاب سقوط از بالای برج ایفل، داستان پستی و بلندی های زندگی دختری به نام هما را روایت می کند. کتاب سقوط از بالای برج ایفل مجموعه ای از سه داستان مرتبط به هم است و باید داستان اول، دوم و سوم به ترتیب خوانده شوند.
داستان اول با شروع روایت زندگی هما آغاز شده که به ساختمان روبه رویی زل زده و علاقه ای به اینکه چشم برگرداند، ندارد. او از اتفاقاتی که در زندگی اش رخ می دهد صحبت می کند از کارش که از آن استعفاء داده، از موجودی می گوید که همچون یک ماهی در شکمش حرکت می کند، از همسرش که دست از تلاش کشیده و خبرهایی که با شنیدنشان آشفته می شود.
«راستش من همیشه دلم می خواست پیانو یاد بگیرم. بچه که بودم، در اطراف خانه ما یک خانم پیانیست بود که در خانه تدریس می کرد. هر بار از کنار خانه او رد می شدم، صدای لطیف ساز آن قدر قلقلکم می داد که با خودم می گفتم من هم یک روزی زنگ خانه اش را می زنم و از او خواهش می کنم تا به من هم یاد بدهد. ولی دیر جنبیدم. او از آن خانه رفت و من هیچ وقت این فرصت را پیدا نکردم. الان سال هاست وقتی که رانندگی می کنم، دست راستم را از پنجره ماشین بیرون می آورم و توی هوا تکان می دهم و ادای نواختن پیانو را درمی آورم. راستش را بخواهید بیشتر به خاطر این است که راننده ماشین پشتی به کسی که کنار دستش نشسته بگوید که هی، ماشین جلویی را ببین. دختره توی هوا پیانو می زند. حتماً خیلی حرفه ای هست که حتی موقع رانندگی هم تمرین می کند. آره، می دانم خنده دار است، ولی واقعیت دارد. هنوز هم بی اختیار همین کار را می کنم.»
«کاملاً درک می کنم. چرا سعی نکردی چیزی را که به آن علاقه داری، شروع کنی؟» «کار کردن در روزنامه و از همه بدتر مراقبت از پدربزرگ، دو دلیل اصلی بودند. من همیشه وظیفه نداشتم تا از او مراقبت کنم. می بایست چند روز هفته را به او سر می زدم و برایش شبیه فسنجون مامان مهری می پختم. هم زمان، انجام دادن چند کار همه وقتم را گرفته بود. زندگی ما خبرنگارها هم برای خودش داستانی دارد و آنچنان خوش و خندان نیست، خلاصه نشد دیگر. فقط خواستم بگویم اگر دختری را توی ترافیک دیدید که توی حال خودش است و دستانش خیلی ابتدایی در هوا پیانو می زند، آن منم. شما بقیه ماجرای خودتان را تعریف کنید. ماجراهای من تعریفی نیستند.»