داستان اشتباه یک مهاجرت در ابتدا از زبان مریم روایت می شود، مریم که علاقه ای به درس خواندن از خود نشان نمی دهد، به اجبار خانواده مجبور به ازدواج می شود. در منزل همسر همزمان با درس خواندن صاحب دو دختر دو قلوبه نام های میترا و فریبا می شود. میترا که بامرخصی تحصیلی به ایران برگشته است، در یک تصادف جان خود را از دست می دهد، فریبا از فرصت استفاده می کند و بجای خواهرش به آلمان مهاجرت می کند و درگیر مشکلات و مسائل زندگی خواهرش می شود.
از وحشت، زانوهایش به لرزش درآمد. نمیتوانست روی پاهایش بایستد. صدایش در گلو خفه شده بود. توانایی سخنگفتن نداشت. تا خواست بپرسد چه کسی است، گوشی قطع شده بود. فقط صدای بوقبوقِ پیدرپی به گوش میرسید. با خودش گفت: حتماً اشتباهی شده. مطمئن هستم کسی قصد دارد مرا بیازارد. کمیکه به خودش آمد، بادقت به شمارۀ تماسگیرنده نگریست، شروع به تحقیق کرد و از اطلاعات تلفن، شمارۀ پزشکی قانونی را پرسید. بله؛ اظهارات آن مرد، صحّت داشت و بهراستی از پزشکیقانونی تماس گرفته بود. اشک از چشمانش جاری شد، درست مثل باران دیشب بیامان میبارید. درحالیکه داشت آماده میشد از خانه بیرون بیاید، به خودش گفت: حتماً یک نفر دیگر است، او نیست، مطمئنم. باعجله از خانه خارج شد. کنار خیابان ایستاد. به اولین ماشین مسافرکشی که مقابلش ترمز کرد، گفت: دربست! میروم پزشک قانونی. راننده به نشانۀ تأیید، بوقی زد، باسرعت سوار ماشین شد. اشک امانش را بریده بود. بیاختیار از دیدگانش سرشک فرومیبارید.