همواره خیالپردازی و نوشتن را دو عنصر حیاتی برای ادامه زندگیام میدانستم و مهمترین اصل برایم در زندگی نوشتن کتاب بود؛ چون به این باور اعتقاد داشتم که خداوند در ذات من نویسندهشدن را قرار داد. او فقط میخواست من اول به خودشناسی برسم و بعد به یک نویسنده خوب تبدیل شوم.
علاقه زیاد به خودشناسی بهخاطر علاقه زیادی که به مبحث فلسفه خودشناسی داشتم، کتابهای زیادی را خواندم، جملهها و کلمههای گوناگونی را در این باب نوشتم. لاجرم در ذهنم جرقهای خورد که داستانی بنگارم از زمانهای خیلی دور. زمانهای پادشاهی و شایستگی، شمشیر و دانایی، ادب و نادانی.
چطور نام «کنت» را انتخاب کردم. در خیالات خودم همواره دنبال شخصی میگشتم که بسیار دانا، معلم، مدبر، مشاور و راهنما باشد، ناگهان متوجه صدای تلویزیون شدم که میگفت، کنت... کنت... نام کنت را صدا میزدند، تصمیم گرفتم شخصیت کاردان و مشاور داستان، نامش کنت باشد؛ البته در ادامه داستان خواهید دانست که سرگذشت کنت خود چگونه شد که کنت شد. اینگونه شد که نام کنت را برگزیدم برای رهبر داستان.
کنت
و اما کنت... چرا او را کنت صدا میزدند. برای پاسخ این سؤال باید بدانید که تمام این داستان ساخته و پرداخته ذهن خود من میباشد. در ادامه داستان پاسخ تمام پرسشهایتان را خواهید گرفت.
و هدف از نوشتن کتاب در قالب داستان در زمانهای دور.
علاقه زیاد به آداب و سنن و ادبیات گفتاری مردم زمانهای دور و فلسفه زندگی و ادبیات گفتاری آن زمان باعث شد مسیر خودشناسی را در قالب یک داستان بنگارم. شما اگر قصد خواندن این کتاب را دارید، حتماً:
نخست: آن چیزی که در هدفتان است، فقط خواندن نباشد، درک کتاب باشد.
دوم: خود را بشناسید و به تواناییهایتان ایمان و باور داشته باشید.
سوم: تصمیم قاطع بگیرید به هنگام اتمام درک کتاب درس شایستگی را فراگیرید.
چهارم: انشاءالله که هرکدامتان یک کنت شایسته و آگاه شوید.
پنجم: کنت و آموزههایش را به دوستان خود معرفی کنید.
به نام خدا
در دوردستهای دور در کشوری حاکمی بااقتدار کشورش را از وجود دشمنان امن نگاه داشته بود. نام این حاکم، حاکم رضی بود. مردم کشور حاکم رضی را به نشانه و وجود کنت دانا میشناختند. به شهر حاکم رضی یا شهر سه دروازه میگفتند و یا شهر کنت دانا. کنت دانا، مشاور و راهنمای حاکم رضی بود؛ حاکم رضی کنت را مأمور تدریس اخلاقیات و فنون نظامی برای دانشآموزان درباری قرار داده بود. تمام دانشآموزان کنت نجیبزادگان و اشرافزادگان بودند؛ هرچند کنت همواره از این موضوع نزد جناب حاکم شکایت داشت و کنت علاقهمند به تدریس برای همه مردم بود. کنت بیشتر دوست داشت تمام مردم ضعیف هم از فنون آموزش نظامی برخوردار شوند، اما این با قانون نظامی حاکم رضی کاملاً مغایرت داشت و بر سر همین موضوع بودند که کنت و حاکم رضی همواره در نزاع بودند. کنت تابع اخلاقیات و شایستگی و اولین مدرس اخلاقیات آن زمان بود. حاکم رضی برای هر کاری از درباریان مشورت میخواست و در آخر نظر کنت را میخواست. حاکم رضی میدانست که کنت همهچیز را میداند و میشناسد.
روزی سفیرانی از کشور هونا برای حاکم رضی شماری از طلا، نقره، الماس، شتر، اسب و گندم آوردند تا تمام این وسایل اماننامه باشد برای کشور هونا. کنت که از ماجرای این سفیران اطلاع پیدا کرد، به محضر حاکم رضی رفت. از حاکم اجازه ملاقات را گرفت. کنت به حاکم رضی گفت: «آشیانه بدون آب و غذا جای زندگی ندارد. سرورم مردم چشم به یاری شما دوختهاند. مردم گرسنه و فقیرند، شما نباید این باج و خراجها را از مردم دریافت کنید، این باج و خراجها رنج شبانه مردم ماست. شما میتوانید بدون باج و خراج هم از کشور هونا در برابر دشمن محافظت کنید.» حاکم رضی از شدت خشم بدون صبرکردن کنت را از اتاق خود بیرون راند.