وارد حیاط مسجد شد. به هر گوشه که نگاه میانداخت پدر و مادرش را میدید. اشک چشمهایش را پر کرد. او که تا پیش از این همیشه با حس قدرشناسی در حیاط مسجد قدم میزد و از بین لبهایش ذکری جز صلوات بیرون نمیآمد، حلا رفتارش کاملاً عوضشده بود. دلش میخواست فریاد بزند و به زمین و زمان بدوبیراه بگوید. چیزی به قلبش چنگ انداخته بود. دوست داشت انتقام بگیرد اما نمیدانست از کی؟ بهزور پاهایش را روی زمین میکشید و به سمت مسجد میرفت. هیچوقت تا این حد احساس تنهایی نکرده بود. حتی همان لحظهی اولی که فهمید، نوید او را ترک کرده است. اصالاً جنس این تنهایی با همهی تنهاییهای عالم فرق داشت. از کسی دلش پر بود که همهی هستی اش را مدیون او بود.