زندگی صفحهای است خاکستری، با رنجها، واقعیتهای تلخ و سردرگمیها، اما در میان این صفحه روزنههای زردی از عشق، زیبایی و نور وجود دارند. بعضی از شعرهای این کتاب روزنههای زرد و بعضی دیگر رنجهای خاکستریاند.
دیشب رویا
به خواب سحرگاهیام سرک میکشید
برایم ترانههای کودکی میخواند
و مرا به رقص رنگها میبرد
پرستوی سفیدی
همچون یک دفتر
با یک لکهی سیاه
همچون چکهای از یک جوهر
از گذرگاه خواب من گذشت.
در آغوش زمان، نفسکشیدن را ستودم
دریا و آفتاب را
و درختان شکوفه باران اواخر زمستان را…
چه دردها که الماس وجودم شد
چه عشقها که قلبم را به درد آورد
آزادی پرستوی سفیدم بود
کوچ کرد به کابوس قفس
آسمان زمین را پس میزد گاهی
و شب خاموش بود
زندگانی دور و تنها میشد
و گاهی نزدیک و سبز
زندگانی قطاری سقوط کرده
که میرفت به درهی مرگ
کلاغ تنهای کاجستان:
بوم سفید را با من سخنهاست
رنگ زرد دلهرههایش را قورت داد
من در جستجوی سیاهی
مغازهی رنگهای سیاه دوباره بسته بود
و بوم در انتظار
و من در انتظار
و رنگ سیاه گوشهی ویترین پرشور
کلاغ تنهای کاجستان او را میخواست
تنها او را