امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
30,000
خرید
60,000
25%
45,000
نظر شما چیست؟

قسمتی از کتاب پونه کوهی:

یک عصر زمستانی پس از باران بود. در خانه آب شیرین نمانده بود. چلیک بزرگی برداشتم و به سر چشمه رفتم تا آب بیاورم. پایین چشمه، آبگیر بزرگی بود که آن روزها بزرگتر و عمیقتر شده بود. دور تا دور چشمه را بوته های خرزهره و پونه گرفته بودند. بوی نم خاک و عطر پونه ها، حسّ سوزش سرما را از خاطرم می ربود. سر چشمه دختری را دیدم که مشک بزرگ پر از آبی به پشتش بسته بود و به سمتم می آمد. عجب تصادفی! خودش بود، فیروزه! خشکم زده بود. این اوّلین بار بود که او را تنها می دیدم. هیچ کس آن اطراف نبود. با خیال راحت به او خیره شده بودم. فیروزه چشمان کال زیبایش را به زمین دوخت و با اضطراب از کنارم رد شد. از گستاخی خودم شرمم شد و ترسیدم پیش فیروزه رسوا شوم. راهم را گرفتم بروم که صدای جیغ کوتاهی به گوشم خورد. بلافاصله برگشتم. فیروزه درون آبگیر افتاده بود و وزن مشک داشت او را به عمق آب می برد.

کنگره :
‏‫‭PIR۴۲۴۹‬‬
دیویی :
۸‮فا‬۳/۶۲۰۸‬‬
کتابشناسی ملی :
9017094
شابک :
978-964-304-953-9‬
سال نشر :
1401
صفحات کتاب :
160

کتاب های مشابه پونه کوهی