کتاب سفر مامور 2519 (چاپی و pdf)

روایتی داستانی از حیات طیبه شهید علیرضا عربی (ابوفاضل)

امتیاز
5 / 3.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
36,000
خرید
77,000
5%
73,150

نظر دیگران

نظر شما چیست؟

معرفی کتاب سفر مأمور 2519

کتاب سفر مأمور 2519، روایتی داستانی از حیات طیبه شهید علیرضا عربی (ابوفاضل) نوشته سیدعلیرضا مهرداد توسط انتشارات ستاره منتشر شده اشت. شهید علیرضا عربی در شب پنجم خرداد 1333 در صبح ماه مبارک رمضان به دنیا آمد. مادرش صبور و زحمت‌کش و پدرش مختصر گوسفندی داشت و درفشی و سوزنی که گیوه‌های پاره روستا را وصله پینه می‌کرد. دوه ابتدایی مدرسه خود را در روستای آیسک آغاز کرد. او برای تامین مخارج زندگی، ترک تحصیل کرد و وقتی وارد سنین نوجوانی شد، کمک حال پدر بود.

علیرضا به کاشمر رفت تا در یک شرکت راه و ساختمان به عنوان کارگر کار کند و در بیست سالگی به سربازی رفت در سربازی، بارها در دفاع از سربازان با افسران نزاع می کرد به همین علت از پادگان تربت حیدریه به پیرانشهر در استان کردستان تبعید شد. پس از پایان سربازی اش ازدواج کرد که ثمره‌ی آن سه دختر و یک پسر بود. وقتی نام آیت الله خمینی همه جا پر شد علیرضا علاقه‌مند به مطالعه رساله امام و کتاب‌های سیاسی شد و در این راه راهنمایش پدرش بود.

بین سال‌های 1355 تا 1357 مبارزه خود را علیه رژیم شروع کرد و به اتفاق دوستان جوانش به پخش عکس‌ها و اعلامیه‌های امام پرداخت و در تمام جلسات و تظاهرات مخالف بودن خود را علیه رژیم آغاز کرد. او پس از رشادت‌های بسیارش سرانجام در 22 مرداد 1365 در منطقه‌ی حاج عمران، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید.

گزیده کتاب سفر مأمور 2519

خمپاره ها بی هوا و بیوقفه سوت می کشیدند و فرود می آمدند. با اینکه دشمن پشت خط خودی را نمی دید، اما کوچکترین حرکت بچه ها زیر نظر بود. اگر کسی آب می خورد، برایش خمپاره می زدند. همه می دانستند که دید دشمن از پشت سر نیروهای خودی است. سعیدی از بالای خاکریز به جادهای که از طرف باغ کشاورزی می آمد نگاه می کرد و خمپاره ها را می شمرد.

کوچکترین حرکت در جاده زیر آتش بود. در دامنۀ دیدش سیاهی ای می آمد و خمپاره ها تعقیبش می کردند. موتورسوار نزدیک و نزدیکتر شد. سعیدی گفت: «خدا به جونش رحم کنه!» جلوتر که آمد از نحوۀ نشستنش روی موتور او را شناخت. سرش را بالا گرفته بود. دستانش را بدون اینکه بشکند راست به دستۀ موتور گرفته بود. انگار دستۀ موتور را به جلو هل می داد. باک موتور پرشی 250 در آفتاب برق می زد.

در میان آتش خمپاره هایی که در اطرافش منفجر می شدند، می آمد؛ نه تند و نه کند. باریکه ای از خاک از پشت سرش به هوا بلند می شد. سوت خمپارهای از بالای سر سعیدی رد شد. سرش را کمی خم کرد. وقتی سربلند کرد موتورسوار نبود. خمپاره وسط جاده خورده بود و گرد و خاک و دود انفجار به هوا می رفت. سعیدی دستش را سایبان چشم کرد. هیچ چیز دیده نمی شد. صبر نکرد تا گرد و خاک فرو بنشیند. از خاکریز پایین دوید و به طرف جاده خیز برداشت و صدا زد: «ابوفاضل! ابوفاضل را زدند!» دو سه نفر دیگر هم از اطراف به طرف محل انفجار دویدند. گرد و خاک که کمتر شد، صحنۀ انفجار جلو چشمان سعیدی ظاهر گشت. خمپاره خورده بود وسط جاده. موتور یک طرف افتاده بود و چرخ عقبش که سالم بود، هنوز می چرخید. ابوفاضل طرف دیگر جاده بی حرکت روی خاک افتاده بود.

دیویی :
8فا3/62
کتابشناسی ملی :
5568063
شابک :
978-600-254-068-3‬‬
سال نشر :
1397
صفحات کتاب :
250
کنگره :
PIR8354‭‬ ‭/ر2‏‫‭س7 1397

کتاب های مشابه سفر مامور 2519