کتاب بچههای عاشورا، اثر زیبا با قلم طاهره ایبد و تصویرگری بسیار جذاب مسعود قره باغی؛ در هفت داستان به شهدائی از روز عاشورا میپردازد که سنوسال کمی داشتند.
پسر لحظهای شک کرد؛ نکند پدر اجازۀ رفتن ندهد؛ امّا نه، پدرش عشقی بزرگتر هم در دل داشت و شوری پریشانکننده در سر. این همه راه را آمده بود و در این دشت پُربلا خیمه زده بود تا عشقش را ثابت کند. برای پسر هم رفتن سخت بود؛ امّا باید میرفت. مرد تنها بود و بییاور.
صدای پسر در تمام دشت طنین انداخت: «اجازۀ رفتن میخواهم پدر.» ریگهای صحرا کلمات او را گرفتند و میان ساکنان صحرا پراکندند: «اجازۀ رفتن میخواهم پدر.»
بغض در گلوها نشست. مرد از نوک پا تا سر، جوان را نظاره کرد. آخرین تصویر را از جوانش برداشت. مرد سر تکان داد. دشت لرزید.
کسی گفت: «چطور میتواند اجازه دهد؟» مرد با نگاه، او را در آغوش کشید و در دلش گذشت: «گَه دلم پیش تو، گاهی پیش اوست رو که در یک دل نمیگنجد دو دوست.» مرد بغض کرد. پسر در چشمهای پدر وداع کرد. چرخید و به سوی میدان شتافت.. .