کتاب اسیران کوچک اثر طاهره ایبد راوی داستان سرگذشت دو طفل مسلم پسر عموی حسین ابن علی (علیه السلام) است.
برادر بزرگتر حرف او را ادامه داد و گفت: «ای شیخ! تو محمد(ص) را میشناسی؟ »
کدام محمد؟ محمدبن عبدالله(ص)
پیرمرد سر بلند کرد و نگاهی به بچه ها انداخت: «مگر میشود نشناسم؟! او پیامبر خداست. »
علی بن ابیطالب(ع) را چطور؟ او را هم میشناسی؟
نگاه شیخ، سرگردان بین آن دو چرخید. مدتی سکوت کرد؛ سپس برخاست. در را باز کرد و سرکی بیرون کشید. نگاهی به اطراف انداخت. بعد در را بست و نشست: «برای چه اینها را میپرسید؟ »
برادر بزرگتر جلو رفت. به چشمان شیخ خیره شد: «بگو ای شیخ، علی(ع) را میشناسی؟ » پیرمرد آهی کشید و آهستهتر از قبل گفت: «علی(ع) را هم میشناسم؛ او پسرعمو و برادر پیامبر من است. »
پسر کوچک گفت: «ای شیخ! میدانی ما کیستیم؟ » سپس سکوت کرد؛ امّا پیرمرد جوابی نداد. پس ادامه داد: «ما هم از خاندان پیامبریم. »
شیخ تکانی خورد. رنگ به رویش نماند. از سکوی کنار در، پایین کشیده شد و روی زمین نشست. دستی به صورتش کشید. یکی یکی بچهها را نگاه کرد. انگار بار اول است که آنها را میبیند.
آهسته گفت: «استغفرالله...! شما چه میگویید؟ »
پسر بزرگتر دامن شیخ را گرفت: «ما یک سال است که زندانی توایم و تو حتی نمیدانی که ما کیستیم، از کجا آمدهایم، گناهمان چیست، چرا در این بیابان بودهایم و چرا اسیر تو شدهایم؟! »
شیخ با اضطراب گفت: «من... من زندانبانم و وظیفهام نگهبانی است. هرچه به من فرمان بدهند، میکنم...دربارۀ شما هم فقط میدانم که ابن زیاد فرمان داده است تا شما را اینجا نگه دارم. »