کتاب کلاغ پر؛ مجموعه داستانهای کوتاه نوشته مهدی رسولی است. رسولی در داستانهای کتاب کلاغپر جنگ را محور اصلی قرار داده است و از آسیبی که خانوادهها در جنگ میبینند، و تاثیر مخرب و ویرانگری که جنگ بر یک خانواده میگذارد، نوشته است. از موضوعات دیگر کتاب، تاثیر دردناکی است که شهادت فرزندان بر پدر و مادر میگذارد و آسیبهای جدی که در پی این موضوع به هر فردی وارد میشود. داستان جذاب و خواندنی دیگری نیز از عاشقانههای دو برادر روایت میکند...
انگشت اشارهام را روی خاک میگذارم و در یک رؤیای «قریب» و آشنا فرو میروم و شاید خواب...اما بیدارم.
***
زیبا، محسن و حمید روبهرویم گرد نشستند و همگی انگشت اشاره بر زمین گذاشتیم. حمید ونگ میزد و مدام جرزنی میکرد.
و زیبا که از همه بزرگتر بود، انگار همیشه وظیفه داشت بیاید وسط معرکه تا محسن و حمید را آشتی بدهد و باز مثل همیشه بازی را از سر بگیریم:
- میز، پر!
این صدای حمید بود که آمد.
- میز که پر ندارد!
و این صدای محسن بود که باز توی گوشم پیچید و گویی سکوتم را شکست. گفتم: «جر نزنید. اگر باز هم بخواهید بابا با شما بازی کند جرزنی نکنید».
و بعد صدای محسن و حمید بود که پردۀ گوشم را لرزاند: «چشم آقاجان!»
و چه چشمگفتنی داشتند این دو وروجک! چشم که میگفتند، میشدم بابای کوچک. کوچک میشدم، بزرگ میشدم. پرواز میکردم، میرفتم بالا، بالاتر. سر میساییدم به سقف آسمان. غرق شادی و غرور. مست مست میشدم و بعد هردو را محکم در آغوش میکشیدم و در میان ابرها غرق بوسهشان میکردم و ...
باز روز از نو ...
زیبا گفت: «گنجشک، پر!»
و دستش را از زمین برداشت و با همان انگشت به آسمان اشاره کرد و محسن را نگریست و آماده بود که فریاد بزند و شادمانه اعلام کند:
- محسن سوخت!
اما من هرگز ندیدم که محسن بسوزد. همیشه برنده بود و حمید و زیبا را میسوزاند و غرق اشک میکرد و میخندید و میگفت:
- برنده شدم!
و الحق که شایستهاش هم بود. وقتی میخندید درخشش ستارهها را میشد بهوضوح در چشمهای آبی زلالش دید و دم برنیاورد.
بعد صدای حمید را شنیدم که عصبانی شد و محکم فریاد زد:
- کلاغ، پر!