کتاب قصه دیگچه و ملاقه، اثر خواندنی میشائیلانده با ترجمه سیامک گلشیری و تصویرگری جذاب کریستف رودلر؛ در رابطه با «پریان شرور» میباشد. و به روایت دو پادشاهی میپردازد که در دو طرف یک کوه زندگی میکردند.
پس از گذشت زمانهایی هر کدام از آنها صاحب یک فرزند شده و به همین خاطر دستور یک مهمانی بزرگی را دادند اما، یک سهل انگاری باعث شد که گرفتار خشم و نفرین یک پری شرور شوند.
روزی روزگاری دو کشور پادشاهی بود که یکی سمتِ چپِ کوهی بلند قرار داشت و دیگری سمتِ راستِ آن. به خاطر همین اسم یکی از پادشاهان، پادشاه دستِ چپی بود و اسم دیگری، پادشاه دستِ راستی. پشت این قضیه هیچ رازورمزی نیست؛ اسم آنها فقط همین است که هست، همانطور که میشد اسمشان درست برعکس این هم باشد. بالارفتن از این کوه بلند که میان دو کشور قرار داشت، سخت بود.
برای همین هیچ کس از آن بالا نرفته بود و دو پادشاه چیز زیادی دربارهی هم نمیدانستند. هیچ کدام به دیگری اهمیت زیادی نمیداد و البته این برای هر کدام، بیش از هر چیز، یک امتیاز به حساب میآمد. اسم پادشاه دستِ راستی کاموفل بود و اسم پادشاه دستِ چپی پانتوفل.
طبیعی بود که هر کدام یک ملکه داشتند که به آنها در ادارهی حکومت کمک میکردند. اسم زن کاموفل، کامِله بود و اسم زن پانتوفل، پانتینه. چون آن دو سرزمین زیاد بزرگ نبود، چیز زیادی هم نبود که بر آن حکومت کنند. به همین دلیل بیشتر وقتها کاموفل در باغ قصرش با کامِله، گلف کوچک بازی میکرد؛ البته تابستانها. زمستانها هم توی تالاری که تخت پادشاهی قرار داشت، گل یا پوچ بازی میکردند.
پانتوفل، هم تابستانها در باغ قصر با پانتینه بدمینتن بازی میکرد و زمستانها توی تالاری که تخت پادشاهی را گذاشته بودند، کارتبازی میکردند. این فرق میان آنها بود.
از قضای روزگار، هر دو ملکه در یک زمان صاحب بچّه شدند. پانتینه یک شاهزاده به دنیا آورد و کامله یک شاهزادهخانم. اسم شاهزاده را زافیان گذاشتند.. .