ماجرای این کتاب
از خواب پریدم. چه خواب شیرین و نفس گیری! انگار شانه هایم سنگینی می کرد. شبیه کسی که کیسه ای بر دوش دارد و باید آن را به منزلی برساند. سعی کردم تک تک لحظات خوابم را به یاد بیاورم. از ترس آنکه ساعاتی بعد آن را فراموش کنم، نشستم به نوشتن: امشب ۲۳خرداد 1398 است. خواب آقا را دیدم. دستشان را بوسیدم و گفتم: «ببخشید آقا! سؤالی دارم از محضرتون. » با بزرگواری فرمود: «بفرمایید. » گفتم: «شما بارها از شهید حججی اسم آوردید و حتی با خانوادۀ محسن دیدار داشتید ولی با اینکه شهید خلیلی شبیه شهید حججی در دل مردم جا گرفته، اسمی از علی نیاوردید. » فرمودند: «بنده
خیلی با این شهید بزرگوار آشنا نیستم. »
احساس خوب و بدی داشتم. احساس خوب برای اینکه آقا را در خواب دیدم و دقایقی با ایشان همکلام شدم و احساس بد به این خاطر که پنج سال از شهادت علی گذشته بود و من به هزار دلیل درست و نادرست کتاب خاطراتش را ننوشته بودم و حالا شهیدی که به عمق جان مردم راه یافته بود، همچنان غریب و ناشناس بود و زیبایی های زندگی او به تصویر کشیده نشده بود. با خود گفتم: خب، دوستان نزدیک علی باید اقدامی می کردند.
و قدم جلو می گذاشتند. انگار کسی درونم گفت: چرا خودت کاری نکردی؟ شاید آ نها منتظر بودند تو قدمی برداری. بار دیگر به خودم گفتم: خب، کتاب نای سوخته برای علی نوشته شده است. دیگر لزومی ندارد کتاب دیگری نوشته شود. پاسخ رسید که آن کتاب با همۀ زیبایی هایش، بسیاری از خاطرات ناب را در دل خودش ندارد و دسترسی به این خاطرات نداشته است. بالاخره فهمیدم راه فراری نیست و باید دست به کار شوم. تصمیم گرفتم آن دورۀ شش سالۀ آخرِ علی را به رشتۀ تحریر درآورم: حیات جهادی او که با چشم هایم شاهدش بودم. کتاب خاطرات علی آماده شد. اما در فهرست کتاب مطلبی با عنوان «عفو عظیم » قرار داده بودم که وقتی به آن مراجعه می کردید، ذیل آن نوشته شده بود: این بخش از کتاب در دست تهیه است.
بله. نه من و نه هیچ کس دیگری از ماجرای بخشش ضارب علی اطلاعی نداشت. همه چیز در قلب مادرش بود و به کسی هم چیزی نمی گفت. من هم جرئت پرسیدن نداشتم. چاپ کتاب متوقف شد و منتظر بودم تا فرجی حاصل شود و از غیب خبری برسد. مدتی گذشت و احساس کردم انگار شهید راضی نیست من این کتاب را بنویسم. تا اینکه روز اول محرم ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
سلام . پیشنهاد میکنم حتما بخونید....