کتاب جوامع الحکایات و لوامع الروایات، داستان ها و حکایت هایی کوتاه، آمیخته به طنز و بسیار ژرف نگرانه هستند و حکمت هایی از زندگی بشر در آن ها نهفته است. با اینکه این اثر گران سنگ، قرن ها پیش قلمی شده، اما انتخاب های مهری ماهوتی از قصه های تمثیلی کتاب جوامع الحکایات و لوامع الروایات، آن را برای مخاطب امروزی نیز قابل مطالعه می کند.
یکی دیگر از مزیت های داستان های انتخاب شده کتاب جوامع الحکایات و لوامع الروایات، توجه به نیازهای فکری و انتقال تجربه به انسان های روزگار ماست. هر یک از ما بارها و بارها از زشتی و پلیدی تقلب شنیده ایم، اما بزرگ ترهای ما برای آنکه به ما بفهمانند که «غش در معامله» چقدر بد است، حکایت گله داری را تعریف می کردند که با اضافه کردن آب به شیر گوسفندانش، صاحب مال و منال زیادی شد و بر شمار گله اش افزود، اما روزی سیلی آمد و همه گوسفندان را با خود برد. چوپان به او گفت که تمام آبی را که در شیر کرده و به مردم فروخته، به یکباره سیلی شده و گوسفندان را برده است. این حکایت، یکی از 45 قصه کوتاه کتابی است که پیش روی شماست. فخامت طنز کتاب جوامع الحکایات نیز در این بازنویسی، به خوبی حفظ شده است. از طرف دیگر، ماهوتی تلاش کرده تا از میان قصه های این اثر، برخی از آن ها که جنبه آئینی دارد و مخاطب را با پیامبران الهی آشنا می کند، برگزیند.
چند شب و چند روز میشد که محمود دُزده مثل یک موش کور چاق و زبر و زرنگ،زمین را میکند و تونل میزد. میخواست یک راه تا خزانه ی ملک مؤیّد باز کند. در شهر خودش، ماوراءالنّهر، همه او را می شناختند و در میان دزدها اسم و رسمی
داشت؛ امّا حالا چند ماه می شد که به نیشابور آمده بود. بعد از تحقیق و پرس وجو فهمید که ملک مؤیّد، مرد ثروتمندی است و اگر فقط یک بار خودش را به خزانه ی او برساند، یک عمر زندگی راحت نصیبش می شود. این بود که دست به کار شد. محمود، همینطور زمین را می کند و جلو می رفت. گاهی صبر می کرد و گوش می داد تا مطمئن شود کسی صدای کلنگ او را که به دیواره ی تونل می کوبید، نشنیده است. عاقبت به آخر راه رسید و تونل تمام شد. شب بود. محمود خودش را از سوراخ تونل بالا کشید. مهتاب می تابید و اتاق نیمه تاریک بود. محمود به دورو برش نگاه کرد. باورش نمی شد. آن جا پر از سکّه و جواهر قیمتی بود. کیسه ای را که همراه داشت، پر کرد و از ثروت فراوان ملک مؤیّد، هرچه توانست، توی جیبهایش ریخت. عرق از سر و رویش می ریخت و نفسش بالا نمی آمد.
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی...