نی نی دختری یک تخم مرغ داشت.
آهسته گفت: «کاشکی می شد جوجه بشی؛ یک جوجه ی اشی مشی.»
یکدفعه اجی مجی با یک عصای کج کجی اومد و گفت: «من اومدم. هر چی بخواهی، بلدم.
همین الآن با این عصا، یک جوجه می دم به شما.»
اجی مجی عصایش را تکان داد و گفت: «اجی مجی... اجی مجی...»
تخم مرغ شکست تَرَق تاراق. از توی اون بیرون پرید یک خروس بَداخلاق.
نی نی دختری از نوک خروسه ترسید. دوید و دوید. به اتاق رسید.
اجی مجی چه کار کرد؟ یواشکی فرار کرد...
دیویی :
دا۱۳۰ش۵۱۱ن الفد ۱۳۹۶