صدای مسافرها در آمده بود؛ یکی فحش می داد، یکی سر راننده هوار می کشید. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. خونسردی ام را از دست داده بودم. عرق سردی تنم را پوشاند. صدایی در وجودم التماس می کرد که: «فقط چهار هزار تومان ...»
برای بیرون آوردن دستم تلاش می کردم که صدایی همه را به خنده انداخت.
-آقا، به خدا پول توی جیبم نیست، اون دستماله، دستت رو در آر!
پاهام سست شد. لبه جیب، مثل یک دستبند محکم، مچم را گرفته بود مسافر به سختی سرش را برگرداند. به خاطر ازدحام جمعیت نمی توانست تشخیص دهد که دست چه کسی توی جیبش گیر کرده!
می خندید. نگاهش با من برخورد کرد. لبخند تلخی زدم. انگار همه فهمیده بودند که دست، دست من است! وحشت کرده بودم، اما بالاخره با کمک صاحب جیب دستم خارج شد.
در اولین ایستگاه پیاده شدم. عرقم را با پشت دست پاک کردم. هنوز از ایستگاه خارج نشده بودم که متوجه شدم هر دو جیبم خالی است!! اتوبوس هم رفته بود...
کنگره :
PIR4249/ف2ر9 1394