مهمانی بابت مجالی است باشکوه برای خوردن، نوشیدن و خوش گذرانی. این کتاب بر مبنایِ واقعیت ایساک دنیس و کارن بلیکسن، دو خواهر مسن که در دور دست ها و در جامعه زاهدین نروژی زندگی می کنند یک شب به پناهنده ای مرموز از پاریس جای می دهند و به خاطر مهربانی شان، بهترین و باشکوه ترین مهمانی عمرشان را هدیه می گیرند.
داستان کتاب مهمانی بابت (Babette's Feast) در قرن نوزدهم روی می دهد. در یک منطقه روستایی بسیار پرت و دورافتاده اما بسیار زیبا و بی همتا به نام دوژکند در جنوب دانمارک امروزی؛ مردمانی زندگی می کنند که اگرچه عمدتا باسوادند و اهل کتاب اما عقاید دینی سفتی و سختی دارند. آن ها به عنوان مردمانی معتقد به دین مسیحیت در واقع کلیسای پروتستان کوچکی دارند که تمام مردم دهکده از تعالیم موسس این کلیسا تبعیت می کنند. پروتستان هایی که رحمت خداوندی را می شناسند اما تصمیم به ریاضت کشیدن گرفته اند.
به باور آن ها پرهیز از نعمات الهی باعث می شود نور ایمان هرچه بیشتر به دل آن ها بتابد و بر این اساس هرچقدر که بر سن آن ها افزوده بشود این نور بیشتر خواهد شد و در نتیجه آرامش بیشتری به صاحب آن جسم تعلق خواهد گرفت. فیلیپا و مارتینا به عنوان دو دختر رئیس این فرقه آچیل تمام همت خود را مصروف خدمت به پدرشان و کلیسایشان کرده اند با این توضیح که هرگز اجباری نیز در این کار نداشته اند و می توانستند هر گونه که می خواستند زندگی کنند و حتی پس از ازدواج؛ دهکده و پدر و کلیسا را ترک کرده و همراه شوهرانشان زندگی جدیدی را در جایی دیگر شروع نمایند.
هم چنانکه چیش از این نیز تعدادی از جوان های دهکده؛ منطقه را ترک گفته بودند و در بین این افراد و شاخص ترین شان لورنس لوین هلم نام دارد، که پیش از این خواستگار و نامزد فیلیپا بود و اکنون برای خود یک ژنرال درست و حسابی شده است. خواهران قصه، اینگونه خواستگاران خود را رد کرده بودند و تصمیم به خدمت به کلیسا گرفته بودند. اگرچه هر دویشان و به ویژه فیلیپا همواره عشق لورنس را در دل داشت. حالا سال ها گذشته و هم مارتینا و هم فیلیپا به خانم های مسن و یا به عبارتی به پیر دختر هایی تبدیل شده اند که تمام عمرشان به ریاضت کشیدن گذشته اشت.
در بخشی از کتاب مهمانی بابت می خوانیم:
خانم فیلیپا پانزده سال است، وقتی به یاد صدای آسمانی شما که در اپرای پاریس طنین انداز شد می افتم، بسیار غمگین می شوم. وقتی امشب به شما فکر می کنم هیچ شکی ندارم که در محفل گرم خانوادگی تان هستید و من این جا در تنهایی خویش مانده ام و فکر می کنم در زندگی تان بهترین انتخاب را کرده اید. و هنوز زرولینای گم شده ام صدایش میان برف ها گم شده. حالا که این نامه را می نویسم احساس می کنم که غم ام پایان ندارد.
امیدوارم در بهشت جاویدان دوباره صدای تان را بشنوم. آن جا بدون ترس و تردید با اجازه ی خداوند خواهید خواند و همان طور که خدا می خواهد بزرگ ترین هنرمند خواهید شد. آه، چه قدر فرشتگان را افسون خواهید کرد.
کنگره :
PZ3/د9837م9 1393